view: 574 Date: ۱۴۰۰/۰۷/۰۲ Category: دلنوشته
از وقتی که فلج شده ام یکسال میگذرد...
نمیدانم چه حکمتی است بین فلجی من با آدم های اطرافم
دور و برم خالی که بود اما باز همان چند نفری که بود هم دیگر نیست
همه مرا ترک کردند همه مرا بلاک کردند
همه...
هر که آمد با دلسوزی آمد که بگوید نگران نباش...
آخر من نگران چه باشم؟
من که همه چیزم را از دست داده ام
سلامتی ندارم
شغل و ثروت ندارم
سوادم از فراموشی و الزایمرم شده بی سوادی..
من حتی یکسال است خنده هایم را از دست دادم
خیلی ها منتظرند که من بمیرم
بمیرم که راحت شوند از شر من...
وجود من برای همه زجر آور است
حتی ماه هم از وجود من بیزار است
کاش من هیچ وقت زنده نبودم...
اینجا نه خدا نه انسان هایش برای من وقتی ندارند
من باید با دردهایم بسازم و بسوزم...
خوابم می آید...یک خواب طولانی...
خوابی که دیگر بیدار نشوم...
انگار من آدم نیستم
انگار من آرزو نداشتم
انگار من دل ندارم
انگار من آینده نداشتم
انگار من فقط سر بار هستم...
همه با لذت زندگی میکنند و من با ذلت
باید یک روز پایان دهم به این ذلت...
نبودن من برای همه بهتر است...
کاش میشد آسان مرد...
سر روی بالش گذاشت و آسان مرد...
روز مردن من اگر کسی آمد بگویید بخندد...
با صدای بلند بخندد... آخر مردن من پایان بخت سیاهم است...
من خوشبخت نبودم شاید مردنم باعث شادی همه باشد..
من که راضیم به مرگ...
من که از کسی انتظاری ندارم
نه از کسی طلبی
نه از کسی غصه
من فقط خستم از زنده بودنم...
خسته ام...
معذرت میخواهم از همه
سعی میکنم با ادبانه و موأدب بمیرم
مرا ببخشید...