view: 483 Date: ۱۴۰۰/۰۷/۰۱ Category: دلنوشته
خسته
بی حال
خود را گم کرده بودم بین این همه درد
صدای زنگ تماسش آمد..
از آن طرف دنیا، تماس گرفته بود..
از پشت آن همه کوه و دشت و دریا
صدایش را شنیدم...
از خستگی نمیدانستم یعنی نمی فهمیدم چه میگوید...
خسته بودم میدانم میدانست که خسته ام..
بی حال ولی صدایش، دیدنش و خنده هایش قرص مسکنی بود برایم
دستش درد نکند، به بالین من کسی جز ماه برای عیادت نیامده..
نمیدانم ناصر متوجه پرستاری نامزدش بود یا نه
ولی من از عیادت ماه بر بالین خجالت زده ام...
خجالت زده و شرمسار که اینجا افتاده ام، زحمت و دردسر میشوم برای همه
قدمهایت روی چشمان کورم ای ماه...
خودت ببخش که نه وسیله پذیرایی دارم
نه پای ایستادن جلوی در برای استقبالت...
با آنکه در خواب رویاهایی عجیبی از تو میبینم
اما تماس هایت عجیب تر است...
آخر من که ارزش تماس ندارم..آن قدر بی ارزش هستم که خودم میدانم...