view: 511 Date: ۱۴۰۰/۰۷/۰۱ Category: دلنوشته
مادر ناصر تمام شب گریه میکرد...
میگفت پسرم روز خوش ندیده..
-گفتم مادر داستان زندگیتان را بگوییم میخواهم بشنوم..
گفت: ناصر بچه که بود من و پدرش از هم جدا شدیم،مدتی بعد من ازدواج مجدد کردم و چندسال بعد شوهر دومم فوت کرد
ناصر و برادر کوچکش بودند و من، ناصر با خاور کار میکند یعنی بار میبرد از جایی به جای دیگر
سه سال پیش با یک دختر همدانی آشنا شد و برای خاستگاری اش رفتیم، من که اولین بارم بود چیزی از رسم و رسومات نمیدانستم
ناصر بزرگتر دیگری هم نداشت، خانواده عروس همدانی گفتن باید 80 میلیون طلا بخرید و 300 سکه مهر عندالمطالبه و 1 ساختمان به نام دختر کنید
من هم به خاطر پسرم قبول کردم، اما نمیدانستم قرار است چه شود..
طلاها را خریده بودیم، ساختمان را هم پسرم با قرض برایش گرفت، اما یکسال بعد جدایی بین شان افتاد و خانواده دختر مهر را به اجرا گذاشتند، آنهم در نامزدی
پسرم مجبور شد سکه ها را ماه به ماه جور کند... بعد از 10 سکه با چند وکیل صحبت کردیم فقط توانستند بقیه سکه ها را پاک کنند ولی ساختمان و طلاها رفت...
پسرم ماند و یک خاور.. یکسال کار کرد و در بین مسیر ها با یک دختر طارمی اشنا شد، ما خودمان اهل سلطانیه ایم.اینبار که برای خاستگاری رفتیم خودم گفتم که چه بلایی سر پسرم آمده و الان چیزی ندارد برای هدیه ولی کار میکند و برای دخترتان زندگی جور میکند اگر قبول کنید...
عروسم خیلی هوای پسرم را داشت، گفت چیزی نمیخواهم.. عروسم فقط مادر دارد و کوچکترین فرزند خانواده اش است...نامزد کردند همدیگر را خیلی دوست دارند
یک ماه از نامزدی نگذشته بود که پسرم با سمیرا به شهرشان میرفت در مقصد پسرم پیاده شده، یک ماشین به او زده و ....
ماشینی که به پسرم زد انگار همه جا پارتی دارند پسرم پیاده بود ولی آنها سوار، اما پسرم را مقصر نوشته اند و نه بیمه و نه کمک درمانی .. رفته اند گم و گور شده اند خدا لعنتشان کند
از ان روز 5 ماه گذشته... عروسم اینجاست نامزد پسرم هر روز هرشب دارد به تنهایی مثل پروانه دور پسرم که روی تخت بیمارستان افتاده میچرخد و پرستاریش میکند..
-گفتم مادر نامزد پسرتان شاغل است؟
گفت نه...خانه دار است ولی الان شده یار و پرستار تمام وقت پسرم به رایگان..
-گفتم خدا صبرتان بدهد و به عروستان هم اجر این همه محبت..انشالله پسرتان که پریروز از کما خارج شده و کم کم به حالت نرمال برمیگردد
باز حرف میزند و راه میرود و زندگی اش را درست میکند و اینبار او پروانه ای میشود برای عروس تان...
گفت خدا عروسم را خوشبخت کند من مدیون عروسم هستم او نبود الان نمیدانم پسرم چه میشد، او این همه مدت ورزشش داده و غذا و دارو داده
مادر ناصر گریه کرد... من گفتم مادر گریه نکن درست میشود، نگران نباش فقط صبور باشید و هوای عروس تان را هم داشته باشید نکند افسرده شود
او را تنها گذاشتم تا مزاحمش نباشم، آمدم بیرون از اتاق...
روی صندلی نشستم... بغضم گرفت
گریه کردم..
گریه کردم، نمی دانم گریه ام برای خودم بود یا برای ناصر شاید برای سمیرا شاید هم مادر ناصر.... نمیدانم ولی گریه ام افسار پاره کرد
نمی دانم این چه تقدیر شومی است که سایه انداخته روی زندگی و عمر و جوانی ما..
من و ناصر وجه مشترکی داریم...
آنقدر سخت است قضاوت نمیدانم بگویم وضع من بدتر است یا وضع او..
نمیدانم...ولی دعایش کردم که زودتر برگردد به زندگی نرمال، برگردد که سمیرا منتظر اوست
برگردد که زحمات این فرشته را جبران کند..
برگردد و خوشبخت شود تا من هم بتوانم آخر داستان را خوش بنویسم...
از من گذشته ولی...
کاش زنده بمانم و عروسی شان را ببینم..