view: 427 Date: ۱۴۰۰/۰۶/۲۹ Category: دلنوشته
تخت های کناری را نگاه میکردم
همسایگان بیمارستان، یکی نگران مادرش بود و صمیمانه مادرش را دوست داشت
میگفت سه روز است اینجا به تنهایی همراه مادرش مانده...
تخت رو به رو آقا و خانمی باهم همراه مادرشان بودند، شکر حالشان خوب بود مادرشان به پسرش میگفت خسته نباشی پسرم ببخش برای عروسم اسباب زحمت شده ام...
اما قصه این نوشتم برای تخت انتهای اتاق است، یک خانم جوان همراه بیمار بود همه او را میشناختند...
پرستار ها می آمدند و میرفتند همه به او سلام میکردند
_سلام سمیرا.خوبی...
سمیرا در پاسخ پرستار ها میگفت ... ممنونم ... من خوبم ولی قسمتم نه...
...
فضول نیستم ولی انگار عشق یک تراژدی دیگر سروده بود...
نه میتوانستم بگویم داستان تان چیست نه میشد از کنجکاوی ام دست بکشم...
تا شب فقط حواسم به تخت انتهای اتاق بود...
ساعت ۱ شب... سمیرا بیدار بود انگار داخل موبایل چیزی میخواند شاید دعا...
من هم بیدار بودم.. کنجکاوی داشت دیوانه ام میکرد...
البته ناگفته نماند که ماه میداند و خانوادهام که جای غریب خوابم نمیگیرد...
نیم ساعتی گذشت ...
یخچال سمت تخت ما بود ...
آمد برداشت...تعارف کرد آقا آب میخورید؟
گفتم نه ممنون...
گفت خدا بد ندهد چه شده..
در جواب با یک جمله کوتاه سر صحبت را هم آوردم و دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم گفتم شما اینجا همکار بیمارستان هستید؟
گفت نه چطور؟!
گفتم آخه همه پرستارها را میشناسید و آن ها هم شما را میشناسند..
گفت نه...
آهی کشید، گفت اینجا همه من را میشناسند... سمیرا بدشانس...
گفتم اینطور نگید چرا آخه بدشانس...
موبایلش را درآورد.. چندتا عکس نشانم داد...
عکسها را که دیدم ناراحت شدم...
سمیرا گفت این نامزد من است روی تخت ...
پنج ماه است که اینجاییم...
گفتم چطور شده ...
سمیرا انگار دلش این همه مدت پر بود از اینکه بگوید این بخت سیاه من است...
میگفت شش ماه پیش نامزد کردند
پنج ماه پیش نامزدش در جاده تصادف میکند و از آن روز تا هفته پیش در کما بود...
گفتم خدا رو شکر از کما خارج شده الان حالش خوب است؟
گفت نه..
غذایش را با سرنگ میداد
دارویش را مثل پرستار تزریق میکرد
هر دو ساعت پاهایش را تکان میداد که زخم نشود
کیسه ادرارش را تعویض میکرد
آرام و عاشقانه برایش صحبت میکرد که معجزه شود
همینجا حمامش میکرد
موها و ناخن هایش را کوتاه میکرد...
با دستمال مرطوب صورتش را تمیز میکرد...
شوهرش در عکس ها خوب و نرمال بود ولی این مدت لاغر و نحیف شده بود...
گفتم این همه مدت شما اینجا ماندید؟
گفت شوهرم کسی را ندارد، این سه ماه را خودم اینجا مانده ام.. کنارش همینجا زندگی میکنم..
دلم برای حالش گریان بود...
یک دختر جوان بماند به پای کسی که سه ماه است در کماست...
از این گذشته بماند کنارش و پرستاریش کند...
اینجا همه چیز داشت..سمیرا راست میگفت اینجا زندگی میکند...از لوازم آشپزخانه تا قیچی کوتاه کن مو و بخارساز و شارژر و ... همه چی...
پرستار آمد...
سمیرا: سلام خانم یوسفی...
پرستار:سلام سمیرا خوبی چطوری...
مانده بودم بین این همه وفا...
مانده بودم بپرسم که تو هنوز نامزدی و میدانی که دیگر شوهرت به حالت عادی برنمیگردد...
چرا این همه سختی ...
اما نپرسیدم... ماند این کنجکاوی ام را شاید یک روز اگر زنده بودم بیایم و پیدایش کنم و بپرسم...
امیدوارم که آن روز جشن عروسی شأن را کرده باشند و حال شوهرش خوب شده باشد
من باید به شوهرش بگویم که نامزدش چقدر شبها سر بالینش دعا خوانده...
چند ماه شبانه روز پرستاریش کرده...
باید بداند که خانمش چقدر باوفاست...
سمیرا دلش پر از غصه بود...ولی امیدوار...
من سفره دل غمگینم را برایش نگفتم... کسی نمیدادند در دلم چقدر طوفان موج میزند...
شوهرش هنوز دارد من را نگاه میکند...فقط چشم هایش مرا نگاه میکند...
نه حرفی نه حرکتی...هیچ ....
سمیرا آنقدر اینجا مانده بود که اندازه پرستارها میدانست...حتی گاهی بیشتر...
ارزو میکنم که سریعتر شوهرش به زندگی برگردد، سمیرا منتظر اوست...