view: 434 Date: ۱۴۰۰/۰۶/۲۴ Category: دلنوشته
ساعت سه شب خوابم نمیبرد...
به روزهایی که سپری شده فکر میکردم...
به اینکه من داخل ماشین می مانم و او به مغازه میرود
به این که من طبقه همکف می مانم و او پله های اداره را بالا میرود
به این که من سفارش میکنم و او وسایل را جا به جا میکند
به این که من اینجا می نشینم و او برایم غذا را با سینی می آورد
به این که با همه اخلاق گند من باز هم حمایتم میکند
برادرم را میگویم...این همه مدت همه جا با همه حال هوای مرا داشته
هیچ وقت نگذاشت کمبود پاهایم را احساس کنم
همیشه همه کارهای که پا نیاز داشت را انجام میدهد
من فقط نگاهش میکنم...
شاید گاهی کند، گاهی اشتباه انجام دهد، ولی تمام سعی اش را میکند
مدیون برادرم هستم...
به این فکر میکنم شاید ماه، این اوضاع مرا تحمل نمیکرد، حتما طلاقم میداد!
ماه خودش به قدر کافی سختی کشیده... تحمل من سخت تر است...
من فقط یک دردسر هستم برای همه...
کاش زودتر بمیرم که اینقدر شرمنده برادر نباشم، من باید او را کمک کنم تا بزرگ شود ولی سرنوشت برعکس شده..