Show navigation Hide navigation
  • Home
  • About
  • اخبار
  • موردعلاقه
  • عمومی
  • دلنوشته
  • شعر
  • حب
  • Pay
  • Call

امیدوارم


امیدوارم

view: 350 Date: ۱۴۰۰/۰۶/۱۸ Category: دلنوشته


نشسته بودم مثل همیشه...

داشت به پل نگاه میکرد..

عکسش را میگویم که پس زمینه رایانه ام شده...

گوشیم صدا خورد... دل به دل راه دارد

شاید هم از حال دلتنگی من خبر داشت..

هدست کنارم نبود سلامش را نشنیدم ولی دیدم...

دیدم که لبهایش آرام به زیبایی سخن گفت...

دیدم که چشم هایش به سمت من نگاه میکرد

دوستش دارم، اجازه نداشتم بگویم که دوستت دارم

از خوشحالی و ذوق چشمانم بسته میشد..

میدانم هنوز میداند که وقتی میخندم چشمانم یک خط می‌شود...

خیلی زیباتر از چیزی بود که ذهنم به خاطر داشت...

من که حافظه ندارم ولی قلبم میگوید زیباتر از همیشه بود

هدست آوردم صدای زیبایش بشنوم...

گفت امیدوارم تا تماس بعد زنده باشی...

خوشحال بودم که میگوید دفعه بعد..

یعنی بازهم میتوانم ببینمش..

اما نمی دانم زنده باشم یا نباشم...

شاید خوابی دیده شاید میداند که مرگم نزدیک است شاید..

آنقدر غرق تماشای صورتش بودم که یادم نمی‌آید چه شد...

اصلا چرا اینقدر زیباست؟!

دندان هایش ، چشمهایش ، خنده هایش...

اصلا چطور میتواند هم بخندد هم چشمهایش بسته نشود..

اما اینبار یک فرق خاصی داشت ...نمی‌گویم بماند راز...

دلم نمی‌خواهد کسی بداند ماه چه فرقی داشت...

فکرم مشغول شده نمیدانم دفعه بعد کی می‌رسد ...

نمیدانم زنده می مانم که دوباره صورتش ببینم یا نه...

عهد ها را زمزمه میکرد...

من از عهدها فقط مشهدش یادم بود...

من حافظه ام قوی است ولی خوب حافظه او قوی تر است...

کاش ...

کاش های زیادی در دلم مانده...ولی کاش...

زود خداحافظی کرد و رفت...

من هنوز غرق در تماشایش...




گالری


loveخاطرهMMQ-Officialخانوادهزندگیماه بانوعشقخاطرات

  • © Copyright
  • mmq.itcz.ir
  • Design by QooSoft