view: 448 Date: ۱۴۰۰/۰۶/۱۰ Category: دلنوشته
انگار زمان مرا در سفر برد
هنوز ساعت شش صبح نشده بود ... بیدار شدم بدون زنگ ساعت
انگار کسی مرا آرام صدا میزد...
با هر زحمتی بود خودم را به زنجان رساندم...
ساعت ها گذشت ... پاتوق همیشگی استراحتمان امام زاده ابراهیم...
زیر سایه درخت توت امام زاده نشسته بودم
یک خانم و آقا سمت من می آمدند...
از ظاهرشان معلوم بود اهل اینجا نیستند
نزدیکتر آمدند و سلامی کردند...
سلام...
-اقا ما مسافر هستیم از دزفول آمدیم..
خوش آمدید .. به به دزفول..آمدم شهر زیبایست..
-کدام رستوران اینجا خوب هست؟ غذای محلی دارد؟
من سریع گفتم تیارا...یهو ذهنم رفت اهواز...گفتم ببخشید اشتباه شد، کمی جلوتر بروید داخل بازار سنتی غذاخوری ها غذای سنتی دارند خوب هست..
-ممنون...ما مقصدمان تبریز هست شهر ابا اجدادی خانم..اولین بار هست این مسیر میرویم و میخواهیم از سوغات و غذاهای بومی تجربه کنیم...
-خیلی هم عالی سفر به سلامت...سوغات زنجان چاقو و ملیله و چاروق است..
-
انگار در زمان سفر کردم...
چقدر برایم آشنا بود ازدواج یک آذری زبان و یک عرب زبان...
چقدر برایم آشنا بود سفر دور ایران شان...
چقدر برایم آشنا بود خنده و خوشی کنار همشان...
دلم تنگ شده...نپرس برای چی... چون لیست بلند است...
حتی دلتنگ همینم که زیر آفتاب گرم بگویی هوا گرم است و دنبال سایه باشیم...
همین چیزهای ساده برایم آرزو است...
کاش در خواب هم زمانم سفر کند...
شب خوش