view: 434 Date: ۱۴۰۰/۰۶/۰۵ Category: دلنوشته
باز من ماندم و من هایی از من...
اینجا من را هم همه ترک کرده اند...
گاهی کسی برای فاتحه می آیند...
اینجا فاتحه خواندن برای رفتگان رسم است...
من های زیادی از من مرده اند...
دور و برم خالیست...
دیگر چیزی از من نمانده...
این آخر عمری چقدر روزگار دارد با خوشی میگذرد...
انگار روزگار هم فهمیده که دیگر آخر هایم است...
باید بروم..برم به آن دنیا...
باید از کسی بپرسم حکمت طاووس چه بود...
باید بپرسم حکمت شش استکان چایی چه بود...
باید بپرسم آن همه آب حکمتش چه بود..
باید بپرسم سینی طلا حکمتش چه بود...
اصلا این ها به کنار ...
باید مستقیم از خود خدا بپرسم چرا من؟
بپرسم از من خبر داری؟
برای آینده فکرهایی داشتم ولی نمیدانستم آینده برایم فکر دیگر دارد.
ولی ...
ولی خوشحالم ...
خوشحالم هنوز زنده بودم و برآورده شدن آرزوی آرزویم را دیدم..
ای دل غافل...
مهمان که می آید چقدر حرفهای بیخود میپرسد...
نمیدانم چطور مردم را شیر فهم کنم که تاریخ مرگ ربطی به جوانی و پیری ندارد
بگذریم حوصله نوشتن ندارم...
الفاتحه...