view: 357 Date: ۱۴۰۰/۰۴/۱۱ Category: دلنوشته
یادش بخیر...
آفتاب آن بالا بود ولی لامصب هوا سرد بود...
پلیور به تن داشت ولی هنوز یخ دستانش باز نشده بود
روی لبه ی حوض راه میرفت
میترسیدم بیافتد داخل حوض !!
چرخی زدیم بین این عمارت بیست ستون
نمیدانم چرا میگویند چهل ستون! این که حتی بیست ستونش تکمیل نبود!
خندید و به شوخی گفت:
هر کدوم از این ستون ها رفته اس تو..........
متاسفانه مجبورم سانسور کنم قابل انتشار نیست
ولی خوب حرف حساب میزد آخر کل جاهای دیدنی را قفل کرده بودند به بهای بلیط!
یادش بخیر..
سرما و پلیور
خنده و شوخی
زیباترین دقایق زندگی...
میترسم..
میترسم از اینکه چون خبر مرگم، خبری از من نیست همه بگویند:
کو ؟ پس کجاست؟ این هم مثل بقیه است... رفته خبری ازش نیست..
اما غافل اند از اینکه پاهایم بسته است...شرمنده ام...