view: 4.1K Date: ۱۴۰۰/۰۴/۰۹ Category: دلنوشته
یه لقمه نون خشک خوردن بدون منت خیلی فرق داره با یک غذایی که با صد منت و فشار و حرف باشه...
کاش یک کلبه داشتم کوچیک ولی دور
دور از همه آدم هایی که دور و برم هستن
نه منت نه حرف نه فشار...
یک لقمه نون خشک میخوردم اما با دل خوش
من اینجا پیش این آدم ها در عذابم...
جای من اینجا نیست...
متنفرم از این آدم هایی که یک گاو بیشتر از همه اینا میفهمد...
گاو حداقل گاو است!
من از آدم های شهر بیزارم...
کاش میشد هیچ وقت به این دنیا به این خانواده قدم نگذارم...
لعنت به این زندگی...
من تنها ترین انسان در این شهرم.
بی خانواده ...
بی مهر پدر و بی مهر مادر...
من تنها هستم.
قدم هایم ایستاده در برف شهر... قفل شده، یخ زده و بی قدم مانده ام در این لجنزار
کاش میشد از این لجن زار فرار کنم...
اما با کدام پا...
با کدام شانس و بخت...
با کدام ثروت باد آورده....
کاش میشد برم تنها یک کلبه دور یک لقمه نان بخورم بی دغدغه...
دور از همه با درد خودم بسازم و بمیرم...