view: 371 Date: ۱۴۰۰/۰۴/۰۷ Category: دلنوشته
همین جا نشسته بود...
به جای شیر کاکائو اشتباهی خامه خریده بود
من هم همینطور بودم ولی نگفتم هیچ وقت
آدم که به هیجان می افته خیلی کارها را برعکس انجام میده
لباسش تقریبا اداری بود...
ولی کاش میشد همان لباس اولین باری که دیده بودمش باشد
اولین ها خاص هستند...
نسکافه اش داغ بود و داشت آروم برای نشستن کنار صندلی میرفت
من را ندیده بود
من از دور حواسم به او بود و داشتم آرام آرام به سمتش میرفتم
با یک چمدان خاطره...
کاش دوباره متولد شوم ، در این زمان در این خاک ...
تا دوباره سفارش کیک بدهم
بادکنک باد کنم هر چند که آخرش سرم درد بگیرد از فوت کردن
اما باید فکر بهتری کنم سوپرایز هایم را سریع میفهمد باهوش است
اینبار باید از چندساعت قبل بروم و همه جا را آماده کنم
اصلا بسازم و آماده کنم شاید بتوانم سوپرایزش کنم
شاید...