view: 385 Date: ۱۴۰۰/۰۳/۳۱ Category: دلنوشته
اینجا قبر من است، همین یک متر ...
من خدا را ندیده ام ولی اگر دیدید به او بگویید اینجا یک نفر شدیداً گله دارد...
گله از جوانی اش
گله از روزگارش
گله از خانواده اش
گله از شهرش
گله از نفس هایی که میکشد
گله از تویی که خدایی میکنی
گله از همه و همه و همه و همه
گله دارم..
در این یک متر خاک شده ام.. اینجا تبعیدگاه من از خوشبختی است
در این یک متر پاهایم را در آغوش گرفته ام...پاهایم مرده است، یادم می آید روزگاری که همین پاها مرا تا دیدن ماه برد... همین پاها...
چشمانم را بسته ام ، آخر از دیدن این همه رنج و عذاب چشمانم سکته میکند...
انگار خدا ناخدایی کرده و خوشی هایم را داده به دیگران...
سن من برای این همه بلا کم بود... پیر شدم زیر بار رنج زندگی...
پیر شدم ولی ایوب شیرینی اش را کشید و شد صبر ایوب
و من ماندم آش نخورده و دهن سوخته...
عرضه ام را دزد به یغما برد برایم ماند بی عرضگی
ثروت ام را خدا پخش کرد بین فقرا و من ماندم و فقر
ماه آسمان را به دیدنش خوش بود دلم طوفان آمد و ابرهای روزگار پنهانش کرد
من ماندم و یک متر خاک برای کندن قبری که خودم را خاک کنم
مرا غسال نیست، اشک های چشمم مرا غسل خواهند کرد
من ، تنهاتر از خودم اینجا مات زده ی زندگی نحسی هستم که خدا شیرینی اش را به هرکس و ناکس چشاند، به من که رسید دیگ بزرگ بود سیاه و خالی و کثیف...
که را لعنت بگویم بلکه دلم آرم گیرد،طوفان بلا شدید حال و روزم را ویران کرده...
من جنگ زده ی دوران حکومت خدا هستم، اینجا پادشاهی من است سرزمین فلاکت،یاس،فقر، بیماری...
من اولین پادشاهی هستم که برای تخت پادشاهی ام آرزوی زلزله ای دارم که مرا به قعر زمین دفن کند...
برسانید به خدایتان اینجا کسی گله دارد...