view: 448 Date: ۱۴۰۰/۰۳/۲۰ Category: دلنوشته
داداشم اومد گفت: چرا اینقدر ناامیدی؟
ببین خیلی ها هستن از اول فقیرن
خیلی ها هستن از اول معلول هستن
خیلی ها هستن از اول تنها و بی کس هستن
حرفشو قطع کردم...
گفتم برادر من همه اونایی که اوضاعشون مثل منه روزی صدبار دعای مرگ میکن
تو که خبر از دل آدم ها نداری...
وقتی که میوفتی توی مصیبت و بلا دیگه در اومدن ازش فقط معجزه میخواد
وقتی روزگار اون روی سختی و فلاکتش رو به رخت میکشه همه از دور و برت میرن، تنهات میزارن، چون کسی دنبال دیدن غصه و غم نیست...
وقتی تنها میشی تازه میفهمی چقدر زندگیت نکبت بار شده...
دم همه رفقایی که بازم تو هر شرایط حتی وسط مردابی که داره میبلعدت تنهاهت نمیزارن گرم..واقعا دمشون گرم..
حالا بگو ببینم نباید منم آرزوی مرگ کنم برا خودم؟
وقتی تنها موندم
وقتی فقیر موندم
وقتی آرزوهام رو آب برد..
وقتی هر روز درد میکشم
وقتی...
چقدر بگم از مصیبت هام؟ تمومی نداره گفتنش
پس اینکه امیدی نداشته باشم به زندگی حقمه
یک متر زیر خاک سرد ...
تاریک..
شایدم چیزی باقی نمونه و آتیش همه چی رو دود کنه...
...
اون آهنگ رو شنیدی؟
من همونم که یه روز می خواستم دریا بشم
می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم تا به دریا برسم
شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم
اولش چشمه بودم زیر آسمون پیر
اما از بخت سیاه راهم افتاد به کویر
چشم من به اونجا بود پشت اون کوه بلند
اما دست سرنوشت سر رام یه چاله کند
توی چاله افتادم خاک منو زندونی کرد
آسمونم نبارید اونم سر گرونی کرد
حالا یه مرداب شدم یه اسیر نیمه جون
یه طرف میرم به خاک یه طرف به آسمون
خورشید از اون بالاها زمینم از این پایین
هی بخارم می کنن زندگیم شده همین
با چشام مردنمو دارم اینجا میبینم
سر نوشتم همینه من اسیر زمینم
هیچی باقی نیست ازم
قطره های آخره خاک تشنه همینم
.
شعر قشنگی هست...البته قشنگی اش برا منه که حرفهای دلمو قشنگ و شعر وار گفته...