view: 679 Date: ۱۴۰۰/۰۳/۰۱ Category: دلنوشته
اشتباه میکرد..
به او گفتم فکر اشتباه نکن..
قبول نکرد گفت: حقیقت همین است مگر جز این است؟
گفتم برادرجان حقیقت چیز دیگریست...
برادرم گفت حقیقت را برایم بگو، میخواهم بدانم!
با خودم قرار گذاشته این راز را با خودم به گور ببرم، اما برادرم فقط میگفت بگو...
حقیقت را به او گفتم...
برادرم وقتی شنید چشمهایش قرمز شد، اشک میریخت..گریه کرد...
من هم بغضم گرفته بود اما باید برای برادر همانند کوه باشم سفت و سخت.
گفتم پاشو جنبه شنیدن نداری؟! یا هنوز بچه دبستانی هستی؟ پاشو برو صورتت بشور..
بی چون و چرا به حرفم گوش کرد و رفت تا صورتش را بشورد..
وقتی تنها شدم، بغضم ترکید، گریه کردم...
چرا حقیقت اینقدر تلخ است؟