view: 2.1K Date: ۱۴۰۰/۰۲/۰۵ Category: دلنوشته
بچه که بودم پدرم دستم را میگرفت مرا گردش میبرد
شهر کوچک بود، ماشین نداشتیم، مقصدمان مغازه ی دوست پدرم بود
همیشه چیزی کوچک برایم میگرفت شکلات، بیسکویت یا کلوچه و آدامس...
هنوز مدرسه نمیرفتم...
این بار در گردش به عکاسی رفتیم... اولین بار که عکاسی رفته بودم
اولین بار بود که کامپیوتر دیدم
یادش بخیر کنار پدرم نشستم و هر دو عکس انداختیم هنوز قاب عکس را دارم
بزرگ تر شدم..شهر بزرگتر شد...پدرم چندتار موی سفید داشت...
چقدر خوشحال بودیم... چقدر دنیا زیباتر بود...
یک روز پدرم گفت بیا، ماشین در نمایندگیست...
اولین بار پدرم مرا سوار ماشینش کرد
ابتدایی میخواندم..مدرسه ای کوچک با حیاطی بزرگ
آن گذشته ها همه موبایل نداشتند...
هنوز کسی در محله موبایل نداشت...
عصر بود که پدرم با یه کارتن کوچک آمد، خوشحال بود
اولین موبایلی بود که دیدم، لمس کردم، آنقدر ذوق کردم که یادم رفت بگویم پدر مبارک است
گاهی برای بازی بر میداشتم گاهی عکس میگرفتم، پدرم میگفت روزی برای تو هم خواهم خرید...
مدتها گذشت...
یادم نمیرود هیچ وقت که پدر بود،همه خانواده را باهم به مشهد برد
این اولین بار نبود که زیارت میرفتیم اما اولین بار بود که پدرم رانندگی میکرد از این گوشه دنیا تا گوشه ای دیگر
و من هم شاگرد بود شاگرد شوفر...
بزرگتر شده بودم راهنمایی میخواندم..
پدرم برای تولدم موبایل خرید اما به انتخاب خودم و باهام به مغازه رفتیم..چقدر خوشحال بودم
از آن روز تصمیم گرفتم کار کنم...اما به قول پدرم درس خوانده بودم و کارم باید آقاایی باشد
اولین بار در شهرکوچکمان کاری شروع کردم که هنوز دارم
یادم هست یک بار همین شغلم باعث شد دوست قدیمی پدرم با پدرم تماس بگیرد
به پدرم گفت پسرت قابل افتخار است..
یادش بخیر پدرم خیلی خوشحال شد
دعوای مادر و پدر گاهی بود
پدرم بیرون رفت..دیر شد..
پیامک کردم: بابا کجایی؟
جواب داد: پسرم در پارکم...
این تنها پیامکی که بود که در تمام سالهای عمرم به پدرم ارسال کردم..
دبیرستانی بودم که پدرم میگفت رئیس جمهور هم که باشی باید رانندگی بلد باشی
خودش یادم داد که کلاچ کدام است و چه باید بکنم
عکس مرا بنر کرده بودند وسط شهر..
پدرم که از کار برگشت میگفت همه همکارانش تبریک میگفتند...و پدرم خوشحال بود
چندسالی گذشت..
از دانشگاه می آمدم تصادف شدیدی کردم
ماشین چندبار ملق خورد و داخل دره افتادم..اشهدم را خوانده بودم
صدای مردم میآمد: حتما مرده...
وقتی ماشین را سر و ته کردند من از زیر صندلی بیرون آمدم کاملا سالم
شوکه بودم...فقط یک شماره گرفتم..پدر...
شوهرخاله ام از سلامتی ام خوشحال بود و به پدرم میگفت: دیگه پسرت بزرگ شده مرد شده...
آموزشی را گذرانده بودم آن هم در شهر خودمان،جز معدود افرادی بودم
قرار بود ماه بعد شروع خدمتم باشد..شاید همین شهر
پدرم سنگگ گرفته بود، صبح جمعه بود...
آخرین بار نگاهم کرد..
برادرم صدایم زد ...
اولین بار بود پدرم در آغوشم بود...
گریه میکردم.
پدر جانم دیگر چشمهایش را باز نکرد...
کاش هیچ وقت مرد نمیشدم...پدرم بود و من پسرش بودم
پسر کوچولویش...