تو را غمگین که میبینم، صدایم در نمی آید
به خود میپیچم و کاری ز دستم بر نمیآید
مرا اینگونه میبینی ، دلیلش درد و تنهایی
دلت رنجیده شد از من،فغان از درد نادانی
تویی دارو و درمانم، مرا نزد تو دردی نیست
شدم بیمار شیدایت، تحمل بهر دوری نیست
چو یک دیوانه گشتم من،دلم گریاند نگاهت را
به آتش من کشیدم چون، زمین و آسمانت را
خجل از ماهم و هر دم دلم تنگ صدایت شد
دلم لرزید و بی تاب نگاه دلربایت شد
چنان با دست تقدیری گرفتی در پناهت من
که شرمسارم از این لطفت،نشد روی نگاهت من
دلت با اینکه رنجیده، چنان بخشنده میبینم
تو از جنس خدایانی، تو را اینگونه میبینم
ببین در کنج زندانم، اسیرم کرده این دنیا
تو که معصومه دل هستی دعا کن سرنوشتم را