Show navigation Hide navigation
  • Home
  • About
  • اخبار
  • موردعلاقه
  • عمومی
  • دلنوشته
  • شعر
  • حب
  • Pay
  • Call

دل


دل

view: 133 Date: ۱۴۰۴/۰۴/۰۵ Category: دلنوشته


یاد جمله افتادم:

(( ازدواج و همسر حق فطری بشر هست، چرا باید واسه خواستن حق‌ام باید نذر و تمنا کنم؟ ))

.

.

دلتنگ خاطرات هستم

دلتنگ خنده و شادی‌ها

دلتنگ استرس و نگرانی‌ها

دلتنگ گفتن آرزوها

دلتنگ شمارش لحظات

اخرین باری که مشهد و کربلا بودم گفتم دفعه بعدی حتما دونفره با همسر دعوتم کنید نمیام دیگه

زمان زیارت و خدمت داره میرسه...

دلم تنگه...

میخواستم یه جمله بنویسم..ولی صبر اومد... (عطسه)

ما به عطسه تکی وسط یه کار و جمله میگیم خدا میگه صبر کن به هر حکمت و دلیلی...

باشه اون جمله رو نمینویسم و صبر میکنم...

کسی نمیدونه چه اتفاقی قراره بیوفته

یهو جنگ

یهو دعوت

یهو دم در

یهو سفر

نمیدونم چی در انتظارمونه

.

میدونی همیشه توی ذهنم چی بود؟

با تو دوتایی یه امپراتوری دو نفره

اونقدر مستقل ، اونقدر حرفه ای، اونقدر عاشق، اونقدر هماهنگ و..

که باهم هر کاری که واسه بقیه محال ممکن هست رو هم دوتایی انجام بدیم

بدون اینکه نیازی به کسی داشته باشیم

بدون اینکه از کسی کمک بخواییم

و بدون اینکه وابسته کسی کار کنیم...

تو که میدونی از بله قربان گفتن بیزارم ...

.

کار سن نیست که اینگونه زمین گیر شدم

من به اندازه ی غم های دلم پیر شدم


.

.

.

شکایت نمیکنم ازت خدا شکایت ندارم ازتون ائمه

 ولی به حدی خسته و غم و غصه دارم

به حدی از یه زندگی عادی دورم

به حدی بی وفایی دیدم

که دیگه حتی الان امام زمان ظهور کنه همه چی بشه گل و بلبل

بازم حال دلم خوب نمیشه...................

.

کاش پستچی بودم و هر روز داشتی نامه ای
من خودم با پای خود تا درب منزل آورم

در زنم ، در وا کنی، در پشت در قایم شوی
از میان درب من، این جان خود اهدا کنم..

گوشه ای غم دار با خود، قاب عکست در بغل
من نگاهت میکنم، با حسرت و آه در دلم

عکس زیبایت برایم، لای لایی خوان شده
اشک میریزم برایت ، با تو من حرف میزنم

حیف از شاه نجف چون عهد او کمرنگ شد
بعد تو آوار شد هر آنچه در جان داشتم

یاد آن ساعت، که بودی مال من، از آن من
ناگهان با زنگ او بر تلفن ات، گریان شدم

لعنتی ساعت نداشت، انگار در هر ساعتی
از تو باید در تماسش، قلوه و جان میگرفت

م.م.غ

.

.

.

اگر میخوای تعریف دیوانه کنی منم:

یهو میخندم با خودم اخه یاد خاطرات قشنگت افتادم

یهو بغض میکنم و غم دار میشم بابت تمام اون چه که ....

گریه میکنم ولی یهو ساکت میشم، آخه یاد خندهات میوفتم...

خودم دارم با خودم میجنگم

این جنگ تنها به مرگم تموم میشه...

پس دعا کنین که زودتر برم به اون دنیایی که وجود نداره...

خودم تلاشم میکنم واسه مرگم

ولی یه سوال؟

اینکه برم جایی که میگن خطر مرگ هست هم خودکشی حساب میشه؟

.

.

مدتی هست که به 00:00 نمیرسم و از خستگی و دردمفاصل و سردرد شبا ۱۰ تا ۱۱ میخوابم ببخشید که بیدار نیستم

ولی چه ۰۰:۰۰ و چه ساعات دیگه بدان که دوستت دارم شبت بخیر 


.



گالری


  • © Copyright
  • mmq.itcz.ir
  • Design by QooSoft