view: 385 Date: ۱۴۰۲/۱۰/۱۲ Category: عمومی
نامه های زیادی رسیده... اما نامهی مادر شیرازی رو میخوام بنویسم براتون..
اینکه چرا ( شیراز ) رو بین بقیه نامه ها اولویت گذاشتم بعدا میگم..
.
شیراز یکی از شهرهای زیبایی هست که به تنهایی اندازه اصفهان / تبریز / کرمان و زنجان مناطق دیدنی داره
شیراز انتخاب خوب برای یه سفر طولانی هست..
شیراز انتخاب اول همه زوج ها برای ماه عسل هست...
شیراز یه شهر خاص برای خاطره سازی هست...
.
.
چهل سال پیش وقتی شیراز به دنیا اومدم انگاری دختر نمیخواستن...
وقتی بزرگ تر شدم اینو شنیدم.
شنیدم که پسر میخواستن..
حتی تا وقتی که بعد من دو خواهر دیگه ام به دنیا اومدن
یه شهر کوچیک و خانواده ای که پسر میخوان..
مادرم همیشه ناراحت بود چون اطرافیانش همیشه سرکوفت پسر رو بهش میزدن
دل مادرم خون بود ...
بچه بودیم ولی میفهمیدیم از توی چشمام مادرم بغضش رو میفهمیدیم..
گریه هاش رو منی که از خواهرام بزرگتر بودم میدیدم
سخت بزرگ شدیم چون ما دختر بودیم نه پسر!
بزرگ شدیم و هنوز بچه بودم واسه اینکه شوهر کنم..
یه روزی فهمیدم که دیگه عقد پسرخاله ام شدم
همین قدر اتفاقی که براتون میگم
داستان من تازه شروع شده بود..
شوهرم همون اول زندگی بدهی هاش شروع شد
از بدهی هایی که هروز بیشتر میشد من فقط رنگ فقر رو میدیدم
ولی کاش فقط رنگ فقر بود
هرچی از بدهی ها داغون تر میشد سر من خالی میکرد..
اون موقع یه فاصله دو کیلومتری از مادرشوهرم بودیم..
من هر روز پیاده میرفتم خونه شون تمیز میکردم و کارهاشون انجام میدادم
مثل یه دختر برای مادرش...
حتی بهتر از دختر واقعی و هم خون...
پنج سال اول من بچه دار نمیشدم...
انگار توی ارث ما افتاده که دیر بچه دار بشیم...
یروز اطرافیان اومدن بهم گفتن بابات برای پسر دار شدن زن دوم گرفته!
به من میگفتن تو که بچه دار نشدی این همه سال باید شوهرت هم زن دوم بگیره..
خیلی ناراحت بودم خیلی حرف اطرافیان اذیتم میکرد...
تنها شانسی که آوردم این بود که شوهرم با وجود اینکه بی اعصاب بود ولی هیچ وقت بخاطر بچه با من بحث نکرده بود
حتی وقتی خودم در مورد بچه حرف میزدم بهم میگفت تو رو بخاطر بچه نگرفتم...
میگفت اگه خدا داد شکر.. نداد هم شکر...
خیلی بی طاقت شدم این همه سال بچه دار نمیشم..
سه ماهی دوست و آشنا میومدن بهم میگفتن خواب دیدیم که بچه دار شدی
گذشت ..
تا اینکه من دختر دار شدم.. خدا بهم یه دختر داد... نور چشمم شد..
من و دخترم باهم کتکهای شوهرم و بی اخلاقی هاش رو تجمل میکردیم..
با خودم میگفتم خدایا چرا قبل تولد بچم از شوهرم جدا نشدم که زندگی بچم اینقدر تلخ نشه...
تحمل میکردیم
میسوختیم..
فقط باید تحمل میکردم تقدیرم این بود..
من اون موقع دانشگاه هم میرفتم..
با اینکه اصلا شوهرم دوست نداشت برم دانشگاه ولی شاگرد اول بودم..
شوهرم خودش زرنگ کلاس بود جوانی ولی تقدیرش نشد دانشگاه..
تونستم شش ترمه دانشگاه رو تموم کنم
اواخر دانشجویی بچه دومم هم بدنیا اومد... خدا بهم یه دختر زیبای دیگه داد..
هیچ وقت مرخصی نگرفتم از دانشگاه با اینکه خونه هم برام شده بود جهنم..
بچه های من تا دوسالگیشون زیاد گریه میکردن... کل شبانه روز نهایت دو سه ساعت میخوابیدن
خیلی برام سخت شده بود تنهایی جور بزرگ کردنشون کشیدم..
تا هفت ماهیگشون خواب و خوراک نداشتم...
یه شبی ماه رمضون...
دلم نمیخواد بگم..
الانم که میگم تنم میلرزه
شبای اخر ماه رمضون بود
من با بدبختی و دهان روزه صبحم رو شب کرده بودم..
هنوز اذان مغرب نشده بود..روزه بودم
شوهرم دیوانه شده بود..
اومد و منو تا حد مرگ کتک زد
اونقدر کتکم زد بود همه صورتم خون و همه بدنم کبود شده بود..
توی اتاق زندانی ام کرد که فرار نکنم
این بار اولش نبود که منو میزد ولی اینبار خیلی کتکم زد..
من از چندوقت قبلش توی اون اتاق زیر فرش یه کلید اتاق گذاشته بودم
شب رو تا صبح گریه میکردم توی اتاق با درد و خون..
صبح سحر آروم کلید رو برداشتم در رو باز کردم و بچهی یکساله ام رو برداشتم بیصدا و آروم فرار کردم..
رفتم خونه بابام..
همش فکر دختر اولم بودم که نکنه باباش اذیتش کنه
ولی میگفتم خدا بزرگه دخترشه اذیتش نمیکنه
به بابام کلید دادم و گفتم برو دخترم رو بیار..
بابام رفت و دخترم رو آورد
وقتی بابام رفته بود خونه شوهرم که تازه فهمیده بود من فرار کردم دیوانه شده بود..
شوهرم شب اومد خونه بابام و بازی درآورد از خودش اونجا میخواست پاشه منو بزنه
ولی مادرم نذاشت...(مادر یعنی آرامش و پناه)
بابام از ترس آبروش و اینکه عرضه زیادی نداشت منو دوباره فرستاد خونه شوهرم..
دوباره روز از نو ..
از همون لحظه رسیدن به خونه دوباره کتک خوردم..
جز خدا پشت و پناهی نداشتم...
شدم بود حرف حدیث قوم و اشنا..
هرکسی میخواست زندگی خوبشو به زبان بیاره با گفتن بدبختی های من مقایسه رو جبران میکرد
چندبار خواستم طلاق بگیرم
شوهرم گفت اگه طلاق بگیری اول تو رو میکشم بعد خودمو..
چندسال گذشت..
خواهر کوچیک خودم شد همسایه ام..
شوهرش پولدار بود و خوب..
اما وقتی بچه های من میرفتن خونشون اونا رو بیرون میکردن..
اما من هیچ وقت ازارم به مورچه هم نرسیده
بچه هاش که میان خونه ما اونقدر بهشون مهر ورزی میکنم که میگن کاش مامان ما بودی..
به خدا میگفتم: چرا من؟ چرا باید همچین امتحانی پس بدم؟
دختر دومم سه سالش بود که پسرم به دنیا اومد.
اسم پسرم رو هم خانواده شوهر انتخاب کردن..
فقط به خاطر اینکه نمیخواستم دل مادرشوهرم بشکنم..
پسرم تا دو سالگی ماشالله خوب و سالم بود..
نمیدونم بگم چشم خورد یا تقدیره.
توی دوسالگیش مثل سرماخوردگی مریض شد..
دکترها دیر تشخیص دادن ..
پنج ماه بعد فهمیدیم سرطان دچار زندگی مون شده...
من ازمون استخدامی شرکت کرده بودم و همون موقع مریضی پسرم بود
توی یه شغل دولتی قبول شده بودم...همین چندسال قبل...
یه جایی قبول شدم که همه ارزو شون بود اونجا استخدام بشن..
خیلی ها پارتی داشتن ..
ولی من جز خدا کسی نداشتم..
هزار بار خدا رو شاکرم که خودش پشت و پناهم بود..
اما پسرم به خاطر سرطان و دیرتشخیص دادن پزشکها چشمهاش رو از دست داد..
موقعی که داشتن عمل جراحی میکردن بهم گفتن فقط 5 درصد احتمال زنده بودنش هست..
بعد عمل پسرم رفت کما...
بهم گفتن هوشیاری پسرت خیلی کمه امیدی نیست..
من با دل شکسته چهار ساعت فقط داشتم دعا میکرد ..
هر ساعت هوشیاریش بیشتر میشد..
قربون خدا برم.
پسرم برگشت..
خدا دوباره پسرمو بهم داد...
یه بار بینا
یه بار نابینا..
...
مدتها گذشته..
امتحانات خدا سخت بود ولی قویام کرد..
شاغل شده بودم با اینکه اوایل بهم گفتن رشته تحصیلی ات همخوان با رشته استخدامی نیست میخواستم برم تهران برای پیگیری ....
برنامه ریزی کردیم ولی یه اتفاقی افتاد نتونستیم بریم اما کار خدا بود..
چون یه ساعت بعد اتفاق تماسی بهم گفتن که استخدام شدی و مدرک رشته رو قبول کردن..
کار کردم..
ماشین خریدم
خونه ای رو توی یه زمین شریکی با خواهرم ساختم..
هرچند که خواهرم خیلی سر اون لجبازی کرد و باعث شد اذیت بشم..
مادرم همیشه میگفت چطوری با این وضع شوهرت و فقیری و بچه ها میسازی و دم نمیزنی؟
اما الان دیگه کاغذ برگشته بود.. زندگیم عوض شده...
با بچه دار نشدن ساختم
با مریضی بچه ام ساختم
با تکبر خواهرام ساختم
با کتک شوهر ساختم
با بی منطقی پدرم ساختم
...
الان شکر خدا..
من خدایی دارم به وسعت تمام هستی و والاتر
.
.
.
خدا حافظتون باشه..
چقدر سرنوشت اشنایی