view: 133 Date: ۱۴۰۲/۰۵/۱۹ Category: دلنوشته
من به رمز و راز و نماد، خیلی علاقه دارم.
همیشه سعی میکنم که چیزای خاص، حرفای خاص، رو بین شعر، بین عکس، بین موزیک پنهان کنم
روزی که ماه بانو جان اومد و شد ماه من، من نماد ماه قرمز رو اضافه کردم به لوگوی پروفایلم..
ماه رو سمت چپ تصویر اضافه کردم. میدونید چرا؟
چون ماه بانو چپ دست هست، ماه رو سمت چپ عکس اضافه کردم که رازی باشه پنهان اشاره به چپ دست بودن
چپ دست ها آدم های خاصی هستن. دوران راهنمایی یک دوستی داشتم محمدمحمدی چپ دست بود، من و محمد مثل داداش بودیم
من اولین چپ دستی رو که دیدم محمد بود... دومین چپ دستی که دیدم ماه بانوجان..
اینکه میگم چپ دست ها آدم های خاصی هستن.
.
* این داستان کاملا خیالی است، و اشخاص قصه در جهان فیزیکی حقیقت ندارند.
.
من راست دست و ماه بانو چپ دست، مکمل خیلی خوبی بودیم..
فکر کنید وقتی رو به روی هم باشیم دست های اصلی مون به رو به همدیگه است..
.
به بهانه ی روز جهانی چپ دست ها، روزت مبارک ماه بانو جان قصه ی من...
.
تاریخ ثابت کرده معشوق هرکسی ماه باشه آخرش فراق میشه...
چون ماه توی آسمان هست و من مجنون زمینی ام...
فاضل نظری یه شعر قشنگی داره گوش بدید:
--
میبینمت از دور و زیاد است همین هم
این سوختهدل ساخته با کمتر از این همصدبار صدایت زدم اما نشنیدی
یک چشم بگردان به من گوشهنشین همعشقی که زمینی نشود فایدهاش چیست؟
ای ماه بینداز نگاهی به زمین همگفتی که ز خود بگذر و دیدی که گذشتم
از روح و روان هم، تن و جان هم، دل و دین هماز پیچ و خم رود گذشتیم و رسیدیم
از چشمهی تردید به دریای یقین همای زاهد اگر منکر عشقی به جهنم !
ما با تو نیاییم به فردوس برین هم
-ویدیو
--------------------
وقتی کسی از معشوق من خوب بگه و خاطراتش رو برام تداعی کنه وظیفه من هست که بهش بگم :
أهلا وسهلا بك إلى أرض القمر
توی چند روزه گذشته یه اتفاقاتی افتاد که باعث یه سوتفاهم ها و گلایه هایی شد که مجبور شدم تعدادی از بهترین دلنوشته های فصل 4 ماه بانوجان رو قفل کنم. چون :
ادخلوها بحبّ.هذه ارض القمر
این جا سرزمین ماه هست، فقط باید با عشق وارد بشید، و من خدمتگذار همه عاشقانی که وارد این سرزمین میشن.
پس به رسم ادب، چندتا شعر کوتاه هم از فاضل مینویسم، چون از عشق ماه گفته برام عزیز هست.
مصرع های مهم رو که ماه بانوجان رو به یادم میندازه هایلایت میکنم.
--------------------
من با تو به چشم آمدم و هیچ نبودم
چون سایه عدم بود سراپای وجودم
بر غیرت من عیب مگیر ای همه خوبی
وقتی که به اندازهٔ حسن تو حسودم
تقدیر من از بند تو آزاد شدن نیست
دیدی که گشودی در و من پر نگشودم
من «نغمه نی» بودم و چون «مويهی عشاق»
با آه درآمیخته شد، بود و نبودم
یک عمر برای تو غزل گفتم و افسوس
شعری که سزاوار تو باشد نسرودم
--------------------
به چنگ آوردهام گیسوی معشوقی خیالی را
خدا از ما نگیرد نعمت آشفتهحالی را
خدا را شُکر امشب هم حریفی پیشِ رو دارم
که با او میتوان نوشید ساغرهای خالی را
مرا در بر بگیر ای مهربان هر چند میدانم
ندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را
ز مستی فاش میگویم تو را بوسیدهام اما
کسی باور ندارد حرف مست لااُبالی را
من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بود
کنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را
--------------------
خانه قلبم خراب از یکّه تازی های توست
عشقبازی کن که وقت عشقبازی های توست
چشم خون، حال پریشان، قلب غمگین، جان مست
کودکم! دستم پر از اسباب بازی های توست
تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است
دلبری کردن یکی از بی نیازی های توست
قصه ی شیرین نیفتاده ست هرگز اتفاق
هرچه هست ای عشق از افسانه سازی های توست
میهمان خسته ای داری در آغوشش بگیر
امشب ای آتش شب مهمان نوازی های توست
--------------------
براي آرزوهاي محال خويش ميگريم
اگر اشکي نمانَد، در خيال خويش ميگريم
شب دل کندنت مي پرسم آيا باز ميگردي؟
جوابت هرچه باشد، بر سوال خويش ميگريم
نمي دانم چرا اما به قدري دوستت دارم
که از بيچارگي گاهي به حال خويش ميگريم
اگر جنگيده بودم، دستِکم حسرت نمي خوردم
ولي من بر شکست بي جدال خويش ميگريم
به گردم حلقه مي بندند ياران و نمي دانند
که من چون شمع هرشب بر زوال «خويش» ميگريم
نميگريم براي عمر از کف رفتهام، اما...
به حال آرزوهاي محال خويش مي گريم
--------------------
وَاصْبِرُوا ۚ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ
قصه من با اینکه یه افسانه هست، عشق من با اینکه رویاست
ولی گوشه دلم یه جایی گیره، به دلم میگم:
ای دل غافل، کجایی؟
که چنین عاشق افسانه شدی؟
ماه تو در آسمان ها در پی معشوقش است...
من به عشق زنده ام..
توی کدوم شعر و داستانی شنیدید که دختری از عشق مجنون بشه؟
خیلی فکر کردم ولی چیزی به ذهنم نیومد. تا بوده مجنون قصه ها ما مردها بودیم..
شاید این مرحله عشق، شاید جنون عشق، شاید فقط مال ما مردهاست..
با اینکه قصه هست و رویا، ولی یک ماهه که دلم طوفانیه..غم گرفته تمام وجودم..
شدم مرد شب، شبها با یاد و خاطراتی که برام مقدس هست نجوا میکنم...
سپردم تقدیر به دست تو ای قادر بر هر شی لاممکن...
--------------------
حسن ختام این دلنوشته:
آدم همیشه به چیزی که دوست داره نمیرسه
آخر بعضی قصه ها از اولش مشخصه...