view: 175 Date: ۱۴۰۲/۰۴/۲۹ Category: دلنوشته
میدونید چی شده؟
اینور دنیا من دارم دعا میکنم که ماه بانو جان برگرده و خوشبخت بشین تاج سرم باشه و یه عمر غلامی اش کنم..
اونور دنیا ماه بانو جان دعا میکنه که شر من از زندگیش کم بشه و با فرشاد قصه خوشبخت بشه..
میدونم خدا کار سختی هست دعای کدوم قبول کنی..
-
این داستان به شیوه سورئال نوشته شده لذا ابتداعا اعلام میکنم که هیچ کدام از شخصیت های داستان حقیقت ندارند و خیالی در قصه است.لطفا هیجان خود را کنترل کنید
-
ماه بانوجان عشق منه هفت سال که هیچ تمام عمرم میشینم منتظرش میمونم.. برای عشقم برا خوشبختی عشقم من کوتاه میام خدا...
با فرشاد خوشبخت میشه؟ تو عالم غیبی اگه آره که انشالله من زودتر بمیرم شر من از سر دنیا کم بشه...
ماه بانو جان محبوب من یه خاطره از خودم برات بگم شاید گفته باشم قبلاً شاید نه..
دوران مدرسه بودیم ماه رمضان بود..یه شب نزدیکهای سحر خواب دیدم زنگ در ما رو زدن..همه خواب بودن گفتم زود برم باز کنم ببینم کیه دم در شاید از همسایه ها هستن که سحری بیدار میخوان کنن..
رفتم دم در .. دقت کن توی خواب رفتم ولی خواب نبود یادم نمیره اونقدر حقیقی بود که هنوز تمام جزییات یادمه.. رسیدم دم در یه صدای نی غمناک میومد هیچ وقت تا امروز همچنین نوایی رو نشنیدم.. در رو باز کردم سمت چپ رو نگاه کردم تمام کوچه مه بود..مه غلیظ اونم وسط تابستون..
سمت راست رو نگاه کردم یه پیرمرد مسن خیلی تمیز و خوش رو با یه لباس سفید که شال سبز بسته بود به کمرش و یه کلاه نمدی سبز هم روی سرش بود فهمیدم سید هست ولی هنوز نشناختم نمیدونم کی بود بهم نگاه کرد لبخند میزد من مات مونده بودم چشمم افتاد به دست راست که کف دستش رو گذاشته روی سر یه گوسفند انگاری گوسفند رو برای ما آورده بود نمیدونم چی بود ماجرا یهو بیدار شدم...
چندساله بعد دوباره یه همچین رویایی داشتم خواب بودم ولی بیدار بیدار.. یه نور خیلی خاصی از جلوی در اتاق افتاد هرکاری کردم بلند بشم از جام حتی نتونستم سرمو تکون بدم در آروم باز شد..من هنوز خشکم زده بود فقط میدیدم..در رو کسی باز نمیکرد ولی باز تر که میشد نور بیشتر میشد یه صدایی آمد ولی فقط من میشنیدم انگار صدا گفت یا حبیب و یا هادی و یا رزاق...
قصه ی این ذکر که روی نگین انگشترم چندین ساله حک کردم اینه..
از اون موقع زمزمه ی من شد یا حبیب و یا هادی و یا رزاق...
ماه بانوجانم تو به خدا نزدیک تر از منی..چون دعا که کردی مستجاب شده میدونی منم جنگجو نیستم که با خواسته تو مبارزه کنم تو عشق منی هرچی بگی هرچی بخوای من روی چشامه ،
منو دوست نداری ؟ چشم
دعا میکنی من بمیرم؟ چشم
از من متنفری؟ چشم
چشم و چشم و چشم هرچی میگی چشم میگم..
ولی اینا دلیل نمیشه منتظرت نباشم..
یه جمله ای هست: بی توجهی از روی عمد هم خودش توجه حساب میشه..
درسته دوسال خودمو پنهان کردم از نظرت.ولی برا چی؟ چون داغون شدم ازت شرمنده شدم و افسرده بودم..
ولی تمام ساعت ها کجا بودم به نظرت؟
یا پشت پروفایلات بودم
یا عکستو نگاه میکردم
یا برات دعا میکردم...
هنوزم بگی بهم مهدی دوستم داری؟
میگم نه، من عاشقتم...
کاشکی پروانه بودم مثل پروانه های دشت لاله پشت خونه پدری... همونجا که با خواهر و سهیلا رفته بودید گردش...یادته گفتی چقدر پروانه ها دوست داری؟
کاش پروانه بودم همیشه دورت میچرخیدم..
نگران نباشید عشق جانم من هیچ وقت زندگی ات رو خراب نمیکنم میدونی خودت خوشبختی تو برام مهمتره. خودمو آتیش میزنم خودمو میکشم خودمو از بین میبرم ، که تو غصه نداشته باشی...
میدونم دیوانه ام از دیوانگی من میترسی به همین خاطر تهدیدم میکنی که نابودم میکنی..
راستی تو که گفتی دست به زن نداری؟! باشگاه میری ، شکر خدا وکیل هم هستی هر روز دادگاه یه دعوا داری.. ولی انصافا منو مثل اون دختری که توی خوابگاه دانشگاه میخواستی بزنی نزن...
دلم برات خیلی تنگه... هیچکسی ندارم باهاش درددل کنم
مینویسم اینجا توی دفتر نه. که اگه یه روز دعامو باب الحوائج و امام رضا و فاطمه زهرا امضا کردن و برگشتی بدونی که من عاشقتم
البته یه عاشقی که کاری ازش برنمیآید ، خواهرت میگفت ازم تعریف کردی گفتی کارگاه خصوصی... ماه جانم یعنی حتی سرایدار یا یه شوفر ماشین نمیخوای؟
یادته چقدر بهم میگفتی اوایل که اینقدر توی ماشینی شوفر نیسی؟؟!
همه عمرم رو وقف تو میکنم...
آخرین روز تیرماه هست، امسال از از دو روز قبل تیرماه ماه طلایی تولدت رو گذاشتم پروفایل هام...فردا عوض میشه
و دلم تنگ میشه برا ماه طلایی تا سال بعد تیرماه...که باشم یا مرده باشم...
به ربات سایت سپردم که تا من نیستم کمی حال و هوای سایت رو متناسب با ۳۶۵ روز سال با ۲۴ ساعت روز و شب تغییراتی بده ...
توی این سایت رازهای زیادی پنهون کردم...
ماه جانم اینقدر مغرور نباش...میدونم ملکه هستی ولی غرور خیلی خطرناکه...
امام علی که قربونش برم مظهرالعجایب هستن ولی با فروتنی منه گناهکار و روسیاه رو بنده نوازی میکنه...
شمایی که میآید به سایت از همه جای دنیا نمیدونم کی هستین
نمیدونم اهل کجایید
نمیدونم چندسالتونه
نمیدونم بانو هستید یا آقا ..
ولی برام دعا کنید..
من یه داستان زنده ام هر روز داستان زندگیم رو دارم براتون مینویسم فکر کنید همه دعا کردید و انشالله خدا منو و ماه بانو رو بهم رسوند ، همین جا قراره بنویسم همه دعوتید جشن عروسی...