view: 301 Date: ۱۴۰۲/۰۳/۳۰ Category: دلنوشته
با شوق و ذوق از چند ماه پیش همه تدارکات تولد ماه بانو رو آماده کرده بودم.
کلیپ ساختم،
شعر گفتم،
کادو گرفتم،
بلیط و نقشه خرمشهر چک کردم،
همه پروفایل ها ماه طلایی کردم،
سایت رو تزیین کردم..
.
این داستان به شیوه سورئال نوشته شده لذا ابتداعا اعلام میکنم که هیچ کدام از شخصیت های داستان حقیقت ندارند و خیالی در قصه است.لطفا هیجان خود را کنترل کنید
.
میدونم کمه هرکاری کنم باز کمه برا تولدش...
ولی جز اینا کاری نمیتونستم بکنم. الان اگه اینجا بودی میگفتی بهم: تو یه ربات پشت مانیتوری کارهات هم به درد خودت میخوره.
همه تلاشم این بود من که تلفنی ، پیامکی نمیتونم بهش بگم دوستت دارم عاشقتم...برم حضورا هرجوری شده خودم برسونم خرمشهر و بگم عاشقتم..
همش خواب برادرمون جلو چشممه همون خوابی که توی بیشه زار اهواز یه طاووس بود و خواستم بیارم برا خانواده ماه بانو.ولی برادرمون نگام کرد خندید و گفت نیاز نیست نبر خودت برو...تا اینجا شاید همون امانتی برادرمون هست که الان دست منه و میخواستم خودم حضورا ببرم چون با ارزشه و اطلاعات داخلش باارزشتر...اما قسمت دوم خواب که برا خواستگاری رفتیم خونه ماه طبقه دوم و یه سینی پلاستیکی گل گلی و شش تا استکان چای و ماه بانویی که اخمو نگاهم کرد تعبیرش نمیدونم..
فکر کنم تعبیرش همین پیام روی عکس بود، که بهم گفت دیگه مزاحم نشو دیگه بهم پیام نده دیگه برو گمشو..حتما همین بوده..
دیشب میخواستم بگم حداقل بگو مرسی از لطفتان.که دلم خوشحال بشه...
ولی هرکاری کنه هر رفتاری کنه هر خطایی کنه هر چی که بشه من عاشقشم، منتظرش میمونم.
ماه بانو اولین و آخرین عشق زندگی منه...
فکر نکنید اگه بهم بگه برو گمشو میرم و فراموشش میکنم نه.
حتی اگه ازدواج کنه که حتما امسال ازدواج میکنه بازم میرم خرمشهر و آبادان، میرم از دور ..از دور نگاهش میکنم...
آخرین بار وقتی که زنگ زد صداشو شنیدم شوک بهم وارد شد،هول کردم،نشستم گریه کردم...
کاش زمان قدیم بود کاش هنوز پدرها و مادرها مثل قدیم دخترشون عروس میکردن بدون اینکه دختر بفهمه..
که برم بیوفتم به پای مادر و پدر ماه.بگم عاشق دخترتونم. چون میدونم خود ماه بانو ازم متنفر هست و هیچ وقت بهم جواب مثبت نمیده.
قدیمی ها چقدر خوب بودن. حتی وقتی ازدواج کردن همو اصلا ندیدن با اینکه حتی از هم متنفر هم باشن به ازدواجشون پایبند میموندن و باهم میسوختن و میساختن.
اصلا خودت بگو ماه بانو دعواهای ما مگه چقدر بزرگ بود؟ ته ته ته دعوامون که از من متنفر شدی تاس کباب کثیف رستوران میدان نقش جهان اصفهان بود.. که نمیدونستم چی کار کنم
الان میگی کادو برام گرفتی محله ارمنیها. ولی این مورد خط قرمزمه،تو نباید برا من هیچ وقت کادو بگیری چون روز تولد من روز تولد توعه ، بهترین کادوی من تویی صدای زیبات، چشمات ...
ترمینال گریه نکردم؟ ازت عذرخواهی نکردم؟ مگه بعدش باهم نرفتیم چهلستونی که توی کلیپ گفتی مهدی..من آش میخوام از اون آش کثیف..چرا حرف نمی زنی ؟ این کلیپ برا خودمونه...
یادش بخیر...
من عاشق خودت بودم و هستم. اما بعد این عاشق واقعی پیدا نمیکنی ماه بانو میدونی چرا؟ چون من وتو هردومون عین هم بودیم.دست خالی و ساده و ...
اما الان اینطور نیست همه میدونن ملکه هستی
ولی برا من فرقی نمیکنه ملکه باشی یا نباشی ، برا من خودت مهمی...
چندروزه حالم خیلی داغونه...
رفیقم اومد عیادتم گفت چرا اینطوری گفتم دیگه ماه بانو رو ندارم دارم جشن تولدی میگیرم که بهم گفته بود تا ۳۰ سالگی فقط منتظرت میمونم... یه شمع اضافه شد روی کیک شد ۳۱...
دیگه ماه بانو بخاطر یه عدد منو از ته دلش حذف کرد.
دیگه
فقط گفت دیگه. میدونید توی همون یه کلمه ،دیگه، چقدر حرف زده؟
چرا حرف دلتو رو راست بهم نمیگی ماه بانو. من که خیلی چیزا میدونم من که میدونم خودم توی دلت جایی ندارم میدونم ازم متنفری میدونم بهم میگی پسره...
بگو تا از درد شنیدن حرف تو داغون تر بشم و برم خودمو بکشم و از این زندگی خلاص بشم.
خوبه که مادرت منو دیده خواهرت منو دیده و برادرت که الان کاملا منو میشناسه میدونه چقدر عاشقتم..
دلم تنگ میشه برا ماکارونی، برا کوبیده، برا بستنی که نباید بخوریم که سینوزیت اذیت نکنه، برا فیلمهای هندی، برا اسنپ هایی که دو متر جابجا میشدیم و بدتر گرون میشد، برا آبمیوه، برا شنیدن صدای زیبات زیر آفتاب ظهر تابستون...
بی معرفت مگه کسی میتونه اندازه من عاشقت باشه؟
مگه کسی میتونه اینقدر دوستت داشته باشه؟
یه روزی ازدواج میکنی، آرزومه که خوشبخت بشی همه آرزو میکنم که بخندی و شاد باشی تو عشق منی هیچ وقت دلم نمیخواهد غصه بخوری ناراحت بشی... ولی اگه زبونم لال روزی نارحتت کرد فهمیدی اونقدر که باید دوستت نداره...
من همیشه منتظرتم دور خودم دیوار کشیدم و مین کاشتم که کسی بهم نزدیک نشه جز تو.
دلم برات تنگه بی معرفت
حرفهای یکسال مونده توی گلوم دلم میخواد فقط بنویسم بنویسم و بنویسم...
میدونی با اینکه همه بدی دارم تنها خوبی من همینه که حرفام رو نمیتونم نگه دارم توی دلم ، اگه همراهم بودی که خوب محرم اسرارم بودی و همه رو به تو میگفتم اما وقتی نیسی اینجا تنها جایی که حرفامو میزنم، نمیدونی یکسال تمام حرف ننوشتن و بغض گلو آدم چجوری مثل بمب منفجر میشه...
چندسال پیش نذری کرده بودم برات امسال اگر جور بشه برم مشهد ادا میکنم.
اما تولد امسال خیلی فرق داره با هر تولد دیگه...
ماه بانوی قصه من از این به بعد فقط توی قصه هست
خیالت تخت و راحت، نه مزاحمت میشم نه اذیتت میکنم
نه حرفی میزنم ...
چندسال بیشتر که دیگه عمر نمیکنم اخراشه..البته خدا شوخیش گرفته انگار اونقدر داره کش میده که از بدبختی های من از اون بالای آسمون هی بخنده...
همه خاطرات هفت سال توی ذهنم داره میگذره
هفت سال کم نیست..خودش یه دفاع مقدسه
راستی نمیپرسی کنج خونه چه وضعی هستی؟!
والا هنوز مثل سنگ افتادم همینجا. احتمالا بمیرم هم همینجا راحت دوسه تا بیل خاک بریزن و دفنم کنن.خخخ
مزاح کردم بگذریم.
خیلی تبریک ها باید بهت میگفتم توی این چهارسال میدونم چه اتفاقات زیاد و خوبی برات افتاده باید همه رو تبریک میگفتم ولی خوب اجازه نداشتم بهت پیام بدم..
دل بزرگی داری ماه بانوجان همین که دلتنگ کسی نمیشی خیلی خوبه. اما من میدونی که دلم مثل مغزم اندازه فندقه.کوچیک...
گرم نوشتن شدم یادم رفت کلا داشتم چی مینوشتم.
شاید این آخرین سالی باشه که تونستم تولد تبریک بگم.بنا به هزاران دلیل. البته برای تو مهم نیس چون گفتی دیگه مزاحم نشم و دیگه ...
دیگه..
توی این دیگه خیلی حرفاست.امیدوارم توی مدت باقی عمرم شب ها خوابت ببینم..
اما اولین کمکرسانی که بشه حتما میام ابادان از دور نگاهت میکنم. امیدوارم و تمام تلاشم اینکه منو نشانسی غریبه تر از غریبی الانم میام و میرم.
تولد مبارک ماه بانو جان قصه
از این به بعد شمع های تولد ماه بانوجان که شیرین ترین قصه زندگی ام هست ولی هزار بار حیف که ندارمت با شمع های سال آشنایی از این به بعد تولد میگیرم تا زنده هستم و هیچ وقت نه جاتو کسی میگیره نه مهدیات رو کسی میدزده خیالت تخت تخت مثل سنگ چسبیدم همینجا.
اما خودم یجوری محو میشم که دیگه حتی پشت مانیتور هم پیدام نشه.از صحنه روزگار خودمو پنهان میکنم...
شمع های امسال پنج تا هست. پنجمین تولد ماه بانو جانم مبارک