view: 833 Date: ۱۴۰۱/۰۹/۲۵ Category: دلنوشته
بعد سال ها دوباره لیست کل تماس های موبایل من شد فقط ماه بانو.
اما راستش هنوز نمیدونم که خواب و خیاله یا واقعیت
آخه دیوانه شدم این روزا حالم اصلا خوب شاید دارم خواب میبینم شاید توهم زدم...
یادش بخیر چه روزگار قشنگی بود. هر روز تماس میگرفتم و صداشو میشنیدم، باهاش حرف میزدم ...
هنوز هم عاشق صداش هستم...
اما دیگه نمیتونم تماس بگیرم ، خجالت زدم شرمندشم...
با صدای زیباش بهم گفت سلام،خوبی؟
اما من هیچی نگفتم.. کل حرفای من شد بله بله بله و بله
حتما ماه بانو توی دلش گفت بله و بلا ...
ولی نگفت و خندید.. ماه بانو سرش این روزها خیلی شلوغ هست
برعکس من بیکار و بیکارم... بیکار بیمار بیعرضه بی پول بدبختم.
بازم شرمنده اش شدم نتونستم کاری که ازم خواست رو انجام بدم
کاش بمیرم این همه شرمندگی روی دوشم سنگینی میکنه...
ماه بانو پیشنهاد کار بهم داد... اما نمیدونه من طلسم شدم
کاری از من برنمیاد..یک تیکه سنگ افتادم گوشه اتاق.
نه علمی دارم نه فنی بلدم نه هیچی...
از اینا گذشته اعصاب ندارم. ماه بانو فکر میکنه من با همه مثل ماه بانو برخورد میکنم ولی نمیدونه خیلی وقته اونقدر اعصابم بهم ریخته که حتی تلفنم رو چک نمیکنم. با کسی رفت آمد نمیکنم و با کسی حرف نمیزنم.
البته فرقی هم نمیکنه حتی مشتری هم داشته باشم از سر طلسمی که شدم پولی نمیشه که اصلا گفت مشتری. گاهی یکی سطح صفر هست و با کم کم درآمدش میتونه آینده اش رو بسازه.
ولی من زیر صفرم، بدهی قرض، و هزاران مصیبت و بلا و اونقدر کم و کاستی دارم که تنها یه گنج میتونه منو برسونه به سطح صفر اقتصادی.
ولی آرزوم هست برم اهواز و خرمشهر یه کار پیدا کنم، هرچند بخور نمیر، چون کاری برا من بیعرضه نیست، بمونم اونجا هرچند توی یک متر جا... ولی شهری که ماه بانو اونجاست میارزه به اینجا به این گوشه اتاقی که افتادم مثل سنگ...
.
ماه بانو رو دوستش دارم،عشق سرزمین رویاهای منه...
اما دیگه نمیتونم بگم بهش..وقتی بهم زنگ میزنه خودمو گم میکنم
نصف حرفاشو نمیشنویم چون غرق صدای قشنگش شدم
میترسم از دهنم بپرد و بگویم: ماه جانم عاشقت هستم...
حالا باز خوبه تماس صوتی هست..
تماس تصویری باشه که کلا گیج و مبهوت دیدنش میشم.خیلی وقته ندیدمش..
یادش بخیر اولین بار که دیدمش یه کاپشن پوشیده بود نفس که میکشید خز های روی کاپشن آروم آروم حرکت میکرد مثل گندم زار و نسیم بهاری..
هنگ کرده بودم اولین باری که دیدمش آخه یه ملکه به این زیبای کجا و منه زشت و بدقواره کجا...
اوایل که تماس میگرفت سریع پا میشدم لباس میپوشیدم و میرفتم با ماشین توی خیابون...که کسی مزاحم تلفنم نشه..
ولی دیگه پا ندارم, جون حرکت ندارم..مجبورم گوشه اتاق تلفن رو بردارم.
میدونید عاشق این بودم که یه روزای برسه با خوشی و خوشبختی، روبه روش بشینم و نگاهش کنم و صداشو بشنوم و ماه بانو حرف بزنه...
اما سرنوشت من خیلی تلخ بود و من از سرنوشتم خبر نداشتم
.
هرکسی یه سرنوشتی داره ، خدایی که بالاسرمون هست از من متنفره شدیدا. هیچ وقت نشد که یکم رنگ خوشبختی و شانس بده به زندگی نکبت بار من...
غمزده و مات زده و شرمنده همه بودن شده برای من سرنوشت.
.
هیچ وقت نتونستم برای ماه بانو کاری کنم...اصلا نتونستم برای هیچ کس یه کار مفیدی انجام بدم. از بیعرضگی خودم متنفرم.
.
یه صفحه دیگه از کتاب قدم به قدم تا خودکشی...