view: 308 Date: ۱۴۰۱/۰۸/۲۲ Category: دلنوشته
دیشب ماه بانو از سرزمین قصه ها آمده بود مهمان خواب و رویای من بشه
خیلی وقته ندیدمش... بیشتر از یک سال شاید دوسال...
ولی دیشب که آمد به خوابم همون جوری بود مثل قبل .
خواب قشنگی بود... کاش واقعی بود کاش بیدار نمیشدم که بقیه خواب ببینم...
از بیدار بودن توی این شرایط که پول و شانس و ..نیست متنفرم
توی خواب رفتم سر همون محله، همون میز، همون فنجونی که ماه بانو چایی خورده بود...
فنجان رو برداشتم گفتم این فنجان ماه بانو هست
سرمو که بلند کردم دیدم ماه بانو اومده، اونجا بود...
از گریه خوشم نمیاد ولی شوق دیدار گریه ها دارد...
کاش بیدار نمیشدم...
دنیای خواب برای من از این دنیای واقعی بهتره...
بیدار که شدم باز غم، باز درد، باز فقر، باز بیماری و هزاران کوفت و زهرمار
کاش بیدار نمیشدم، همونجا میدونم کنار ماه بانوی قصه
فقط توی خواب و خیال و قصه هاست که میشه کنار هم بود شاد و بی غصه...
وگرنه توی دنیای واقعی دلیلی ندارد ماه بانو با این همه خوبی و منزلت و زیبایی و ... چرا باید اصلا به من لاغرمردنی زشت و فلاکت زده و بیمار، محل بزاره؟!
من خودم از خودم متنفرم
کاش من هیچ وقت زنده نبودم
کاش بمیرم از این دنیا برم، هیچ راهی هیچ امیدی و هیچ شانسی دیگه وجود نداره..
شاید یکسری ها بگید : بعد سختی ، آسانی هست...
ولی من بهتون میگم نیست.این حرفا همه دروغه برا شیره مالی
وقتی یه پدر بعد چندین سال هر روز درد و سختی و رنج میکشه ولی آخرش به آسانی نمیرسه و مرگ میاد سراغش ، این یعنی همه زندگی کشکه.