view: 238 Date: ۱۴۰۱/۰۸/۰۹ Category: دلنوشته
چندسال پیش تهران، هم هوا گرم بود و هم سیستم بدن من داشت بهم میریخت البته نمیدونستم...
خون دماغ شدم..اونم کجا.. بدترین زمان...
وزارت خانه ورزش و جوانان ... ساختمان چندان بزرگ نبود ولی مجبور شدم سریع پله ها برم به طبقه همکف سرویس بهداشتی که صورتم بشورم با آب سرد بلکه بند بیاد..
ماه بانو نمیدونست... توی اتاق مصاحبه بود..
اصلا حواسم نبود که گوشیاش هم توی کیف من بود..
نزدیک نیم ساعتی بود توی سرویس بهداشتی بود.. هنوز خون بند نیومده بود کامل ولی داشت کم میشد البته نه به خاطر اینکه عروق خونی منعقد شده نه به خاطر اینکه خون بدنم دیگه بیشتر از اون نبود...
یکی اومد گفت آقا شما فلانی هستید؟ گفتم بله گفت بیرون خانمتون منتظرتونه... شاید اون آقا اولین کسی بود که ماه بانو رو خانم من خطاب کرد.. یادم نمیره...
ماه بانو گفت کجا بودی این همه وقت !! کل ساختمون دنبالت گشتم!
گفتم شرمندتم (مثل همیشه ، آخه همیشه شرمنده ام.به درد لای جرز دیوار هم نمخورم)
گفتم شرمندم خونریزی کرد بینی ام مجبور شدم بی اطلاع بیام اینجا...
ماه بانو گفت الان خوبی؟ گفتم مرسی بله (مگه میشه ماه بانو بود و آدم خوب نبود؟! تف به ذات روزگار نحس من)
از دیروز دو سه بار پشت سر هم خونریزی کرد بینی ام بیشتر از ۲۰ - ۳۰ دقیقه علافم کرد.. ولی خوب کسی نیومد بگه خوبی؟
خاطره های قشنگ کاش فقط قصه نبودن.کاش بودن. کاش میشد آدم سرنوشتش رو با مداد پاکن اونجوری که خودش میخواد بنویسه...
خودم میدونم دلیل خونریزی بینی ام چی هست ولی کسی دیگه نمیدونه. ولی خودمم نمیدونم که کی میرسه زمانی که دیگه تموم بشه نفس هام. ولی خوب انگار آخر آخر هامه دیگه...
دلم از این دنیا پر از غم هست اما غم امروزم به خاطر پول و سلامتی و شادی و نداشتن ماه بانو و اینا نیست...هست ولی غمزده ام چون یکسری مادرهایی هستن گرگ صفت.از بچه هاشون توله گرگ صفت های وحشی میسازن که زندگی بقیه آدم ها رو سیاه میکنن. لعنت به همشون...