view: 364 Date: ۱۴۰۱/۰۷/۱۶ Category: دلنوشته
چون میگذرد غمی نیست...
مثل همیشه جلوی پنجره نشسته بودم گوشهی اتاق بیرون رو نگاه میکردم.
آرزوی پرواز دارم، مثل گنجشکی که چند ساله تو قفس زندانی هست...
دور من قفس های زیادی دارن میسازن، با اینکه میدونن زنجیر به پاهام بسته است و نمیتونم فرار کنم...
تنهایی غصه غم بیماری و فقر...اینها همه یه طرف...
یه طرف دشمنی هست که روی صورتش ماسک دوستانه زده
امروز همین کنج خونه وقتی که تنها کسی که بهش میگم عمو اومده بود عیادتم باهاش حرف میزدم درد دل میکردم و یه لحظه یه حرفی زد که خشکم زد.
گفت چند وقت پیش یکی از فامیلا که تهران توی یه شرکت بزرگ سرپرست هست زنگزده به خانمش و گفته که یه پست شغلی خوب با عیدی و بیمه و حقوق خوب اینجا هست که عمو بیاد..
ولی خانمش از قصد نگفته بود بهش و یک ماه گذشته بود و وقتی فامیلشون رو دیده بودن ماجرا آشکار شده بود.
عمو میگفت دیگه نمیتونه مثل همیشه ساختمان کار کنه و زانوهاش درد گرفته.به این شغل خوب احتیاج داشت.
میخوام اینو بگم گاهی اوقات نزدیک ترین آدم های کنارتون با اینکه دوستانه برخورد میکنن ولی دشمن شما هستن و از پشت خنجر میزنن تازه شاید فکر کنن که کارشون خیلی هم درسته.
یه ارتباط خیلی نزدیکی هست بین عوامل بدبختی من با خانم عمو.
یه مثلث... سه خواهری که هیچکدوم ح رو ر تشخیص نمیدن و با کارهایی که کردن زندگی خیلی ها رو نابود کردن. مطمئنم که حتما از همین افراد برای کارهای شغلی خوب به ما هم زنگ زدن ولی به من هنوز آشکار نشده.
فرقی نمیکنه چه مادر باشه چه خاله باشه و چه خواهر...هر کسی که باشه شدن بلای جان. نفرین ها هم که خوب گریبانگیر من شده...
هم زمین گیر شدم و هم از هیچ جایی نور امید بهم نمی تابه
دلم میخواد قیامت بشه همه چی آشکار بشه دشمنام دیگه پشت ماسک قایم نشن. و برای همیشه بتونم از اینجا فرار کنم.از این کنج زندان...
و هنوز دارم به پنجره نگاه میکنم...
نه قیامتی
نه معجزهای
نه ..