view: 301 Date: ۱۴۰۱/۰۱/۳۱ Category: دلنوشته
چه اتفاقاتی دلمون میخواست
چه اتفاقاتی رقم خورد...
شبهای سال قدر قدیم آرزوهایی که کردم هیچ کدوم برآورده نشد.
سرنوشت من کجا و این تلخی ایام کجا
برعکس هرچی ناخوشی و بلا و فقر و بیماری بود افتاد به قرعه من.
شدم فقط تیکه سنگ، هرکسی هر اتفاق بدی براش میوفته میندازه گردن من
دمع عبددشتی گرم اونم مثل من حرف زیاد شنید ولی رفت و حقیقت رو برملا کرد ولی من این توان رو ندارم یعنی توان هیچی ندارم
از شب قدر سال های قبلی تا امسال به قدری ضعیف و ناتوان شدم که دیگه رمغی برام نمونده،
توی این شبا آرزوی مرگم رو میکنم انشالله خلاص بشم از این زندگی
زندگی که همه ترکم کردن، همه ازم متنفر هستن، همه ازم طلبکاران...
زندگی که جز یک برادر و یه رفیق کسی دیگه ای اوضاعم رو درک نمیکنه
ماه بانو قصه هم از من متنفر هست ولی کاش این شبا دعا کنه که من بمیرم.
با مردن من خیلی چیزا درست میشه
ناخوشی، بیماری، فقر و فلاکت، بلا و بدبختی همه با من خاک میشن
نون اضافه، آب اضافه و هوای اضافه برای بقیه میمونه
مرگ من، حال من رو خیلی عوض میکنه، بعد مرگ میتونم هرجا برم
یه لقمه نون و آب نیاز ندارم، فقر و بیماری همه بی معنی میشه
از همه مهمتر دیگه حرف های عفریت های روزگار نمیشنوم...
ضعیف بودن دست خودمون نیست
همیشه راهی برای نجات نیست
گاهی دیگه چرخ و فلک دست به دست هم میدن که به زمین بزنن آدم رو، جوری که نشه بلند شد...
ولی به جهنم، آب از سرمون گذشته، این هم بگذرد...