view: 658 Date: ۱۴۰۱/۰۱/۲۸ Category: دلنوشته
شهریار چه شعر قشنگی گفته:
.
آمدی درخواب من دیشب چه کاری داشتی
ای عجب از این طرفها هم گذاری داشتی
راه را گم کرده بودی نیمه شب شاید عزیز
یا که شاید با دل تنگم قراری داشتی
مهربانی هم بلد بودی عجب نامهربان
بعد عمری یادت افتاده که یاری داشتی
سر به زیرانداختی و گفتی آهسته سلام
لب فروبستی نگاه شرمساری داشتی
خواستم چیزی بگویم گریه بغضم را شکست
نه نگفتم سالها چشم انتظاری داشتی
با نوازش می کشیدی آه و می گفتی ببخش
سربه دوشم هق هق بی اختیاری داشتی
وقت رفتن بغض کردی خیره ماندی سوی من
شاید از دیوانه ی خود انتظاری داشتی
صبح بوی گل تمام خانه را پر کرده بود
کاش می شد باز در خوابم گذاری داشتی
عشق یعنی بی گلایه لب فرو بستن، سکوت
دلخوش از اینکه شبی با او قراری داشتی…..
.
دیشب توی خواب خیلی تعجب کردم از آمدنت، ماه بانو مهمان سرزمین رویا بود البته این سرزمین همه متعلق به خودشه، خوش آمدی ماه قدم رنجه فرمودی... ببخش باید توی برای آمدنت گوسفند قربانی میکردیم...ولی اونقدر مات و مبهوت بودم که فقط نگاهت میکردم...