view: 637 Date: ۱۴۰۱/۰۱/۲۱ Category: دلنوشته
عمه بودن از خیلی وقت پیش اتفاق افتاده
تا یادمون که نه تا یادم میاد عمه بود
عمه بودن تجربه ی خیلی قشنگی هست
فکر کن یه مهدکودک بچه هروز میان میگن:
--عمه؟؟! برام بستنی میخری؟
--عمه یه قصه میگی؟
--عمه بریم پارک؟؟
--عمه برام روزنامه دیواری میسازی؟؟
چندین سال پیش بود اوایل اشنایی با ماه بانوی قصه ام بود که یه عکس از روزنامه دیواری رو فرستاده که داشت برای برادرزاده اش درست میکرد
یادش بخیر....البته من اینا رو از روی نوشته هام یادم میاد ولی ماه بانو فکر نمیکنم یادش بیاد
اما...عمه بودن کجا و خاله بودن کجا
اخه تنها عمه نیستی...ولی تنها خاله ی دنیایی برا کوچولویی که اسمش نمیتونم اینجا بنویسم شرمنده.
سالگرد تجربه حس خاله بودن رو خدمت ماه بانو تبریک میگم ماه بانو
امروز مقدور نبود به ماه بانو شخصا پیام بدم و این روز خوب رو بهش تبریک بگم چون من اجازه ندارم پامو از گلیمم درازتر کنم
نمیشه که توی زندگی اش دخالت کنم ، من فقط یه عاشق ام توی قصه ها، توی یک کتاب پشت مانیتور موبایل و لبتاب...
ولی مابین پیام ها امروز بهش یک (( قلب )) فرستادم
با زبون بی زبونی و یک ایموجی قلب میگم که هنوز هم عاشقت هستم و دوستت دارم.