view: 329 Date: ۱۴۰۱/۰۱/۲۰ Category: دلنوشته
ماه بانو گفت دل نوشته هات بهتر از شعرات هست
ولی نمیدونست که ذهنم پژمرده شده
آخر حرفا دو سه باری شده میگه زنده باشی...
من دیگه حرفی نمیزنم...
چرا آخه میگی زنده باشم؟
توی این قفس زندگی دارم دق میکنم
من آرزو میکنم که بمیرم و روحم آزاد بشه از درد و غصه
اونوقت میگی زنده باشم؟!
دل نوشته واقعی اینه.همین که حرف دلم رو دارم مینویسم
دلنوشته واقعی من تلخ هست...
یه لقمه نون یه چیکه آب و یک پتو برای خواب
مثل زندانی ها زندگی می کنم...
نه توان فرار دارم نه راه فرار...
ولی خوشحالم امروز
خوشحالم که حداقل یه کاری هرچند بی ارزش برای ماه بانو کردم
یه خواهری هست به گردن منم حق خواهری داره
خدا رو شکر که همسر خیلی خوبی داره
خوشحالم که خواهر خوشبخت هست
شاید...شاید که اصلا غبطه میخورم به شوهرش
اره! هنگ کردید؟! الان توضیح میدم چرا
کمی ازم بزرگتره توی شناسنامه ولی مرد هست یه مرد واقعی.
غیرت داره، قدرت داره، سختی کشیده، کار کرده و باعرضه
هر کاری ازش برمیاد، خوش لباس و روی هیکلش کار کرده
پول دار و راننده حرفه ای،با رفقایی که براش از جون مایه میذارن...
اما
من چی؟!
من و بزاری دم در باید یه پولی هم بهم بچسبونی رفتگر ببره بندازه زباله منو
اصلا داشتیم چی میگفتم؟! آهان یادم افتاد
امروز خوشحالم که تونستم برای ماه بانو کاری کنم
یه متن بنویسم برای تولد آشنا...
خیلی تلاش کردم که متن خوبی بنویسم ولی شرمنده شدم ذهنم پژمرده شده
این روزای ماه رمضانی سه سال قبل که سالم بودم رفته بودم اهواز
قسمت بود اصلا خدا قسمت کرده بود که اهواز باشم
این سال ها که اونجا نیستم ولی خدا سریال نجلا رو با خاطرات من داره هر روز رنگ آمیزی میکنه که نگاه کنم و زیاد غصه نخورم...
تا امروز داستان مثل خودم اما از این قسمت امروز به بعد نه...
منم شدم زبان زد یه شهر و زندانی...ولی هنوز فرار ازم ساخته نیست
ولی عبد فرار کرد..رفت و کوکاش هم تنهاش نذاشت
بعد این میشه قصه ی نانوشته ماه بانو جان ۳...
به روایت عبد و عطا..
شب بخیر همه ی آبادانی ها، خرمشهری ها و اهوازی ها...