view: 805 Date: ۱۴۰۰/۱۲/۰۲ Category: دلنوشته
ز دوست به یادگار دردی دارم
کین درد به هزار درمان ندهم
آمد بود که بماند ولی نشد
دردی به یادگار گذاشت و رفت
تحقیق کردم از مقصر رفتنش
و من تقصیر داشتم مثل همیشه
او آمده بود برای کاری دیگر
و چیزی نداشتم برای میزبانی،جز عشق
این روزها همه عشق دارند
عشق من به کارش نیامد، رفت
من ماندم و دردی که درمان نداشت
آمدنش مثل معجزه بود
اما چگونه باور کنم رفتنش را
مدتهاست که رفته بود
سر میزد، که اگر مرده باشم فاتحه بخواند
از همان اول، از همان بهمن، از همان روزهای آشنایی
من جایی در قلبش نداشتم
مستأجر بودم در بین دستانش
اجاره بهای دستانش،تمام دلم را با سفتهی پاهایم سند زدم
من روزی صاحب خانه خواهم شد
در میان قطعهای از مزار،کنار همهی مردگان
روی پلاک خانهام خواهند نوشت:
با درد آمده بود، با دردی از دوست، رفت...
عشق را به من آموخت، عشق حقیقی
من عاشقش شدم و تمام قصه بهم خورد
کاش در شهر او بمیرم، وقتی به مزار آشنایی سر زد
جای کفشهایش روی سنگ قبرم، روحم را نوازش میکند