view: 364 Date: ۱۴۰۰/۱۰/۳۰ Category: دلنوشته
با آنکه مرا از پیش خودت میرانی
با آنکه مرا بی سر و پا می دانی
دل تحمل که ندارد، ای عشق
تو مگر راز دلم میدانی؟
دل من لک زده از غم، که ز جانم دوری
کاش این دل برسد نزد تو در یک روزی
چشم من تر شده چون ابر بهاران باران
گریه و بغض و صدایم لرزان....
میگی بهت نگم ماه بانو؟ چشم
میگی بهت پیام ندم؟ چشم
میگی ازت دور شم؟ چشم
میگی برم گم شم؟ چشم
هرچی میگی بازم چشم
دلم خیلی حرف داره خیلی
مثل یک بمب ساعتی شدم
خودمو بزور نگه میدارم پشت مانیتور...
بمبی که یک دنیا حرف دل داره..
نامرد چرا اینقدر دعوام میکنی؟
مظلوم تر از من نیست میدونم ولی بازم خدا رو خوش نمیاد...
نتونستم خودمو تحمل کنم نپرسم
ببخش که حریم شکستم و سوال کردم
ببخش...
دلم طاقت نمیاره، نمیفهمی
درد بی درمان که میگن درد پای فلج و بی پولی و... نیست
درد بی درمان درد عاشقیه...
برنامه قبل فلج شدنم برای اهواز و اصفهان بود...
باید برنامه رو تغییر بدم تا روزی که زنده ام بشم بچه آبادان...
شهری که نفس های تو توش بپیچه و شاید باد بوی عطرت بیاره
از اینجا تا آبادان...
خیلی راهه ولی مقصد من تعیین شد آبادان.
دزدکی از پشت شیشه تاکسی شاید ببینمت
شاید اصلا بشم تاکسی شهر...
شاید یه روز شدم تاکسی مسیر تو...
لال میمونم مبادا صدام بشنوی و بشناسی...
میترسم ازت...این ترس وجودم گرفته...
پریشان و سرگردان موندم حیرانم
نمیدونم کی، کجا، در چه حال
حتی اگه از روی عکس قدیمی نشناسمت، صدا و عطرت که هست
عشق پنهان دلم هرکجایی دوستت دارم...