view: 350 Date: ۱۴۰۰/۰۹/۲۹ Category: دلنوشته
چند سال پیش
کنار یکی از همکارا توی تهران بودیم ...
شب یلدا بود برنامه خاصی تدارک دیده بودن
ولی زلزله اومد... برگشتیم
کل مسیر برگشت توی اتوبوس... نگاهش به من نگاه کارمند رئیسی بود
کمی ازم خجالت میکشید و راحت نبود..
ولی مسیر طولانی...
حرف زد و حرف زد و حرف... منم مثل همیشه پاسخ های کوتاه...
داشتیم میرسیدیم..گفت امسال یلدا کنار شما بودم خاطره انگیز بود
دعا میکنم سال دیگه یلداتون خاص باشه...
...چندسال گذشته...
هنوز منتظرم یه شب یلدای خاص برام رخ بده...
از اون آهنگ ها که میخونه: تو شب یلدای منی ...
چند شب یلدا باید بیاد و بره که یه یلدای خاص خاطره ساز خوشی بشه برامون؟..
شب یلدای که عکس بگیریم دونفره یهویی ولی همیشه عکسهای تو خوب درمیاد خوب خوشگلی ، ولی من همیشه بد میوفتم تو عکسا...
چقدر دلم روزای خاصی تصور میکرد برای آینده ام...
صدای خندها، سفرهای جورواجور، خاطرات قشنگ و خوش...
همشون شدن یک آرزو...
میدونم الان چی میگی : اگه کارهای که من گفته بودم میکردی الان وضعت این نبود
درسته؟ میدونم همین جمله میگفتی...
بگذریم...
دلم میخواست حرفهای بهتر بزنم ولی ذهنم خالیه..
یه مدتی هست حتی حرف زدم رو هم فراموش کردم چه برسه به نوشتن...
شب یلدات مبارک...برات بهترین ها آرزو میکنم بهترین.