view: 504 Date: ۱۴۰۰/۰۹/۲۳ Category: دلنوشته
همیشه مثل همیشه من ساکت نگاه میکنم
نه اینکه حرفی بلد نباشم نه، بلدم ولی زیاد نه
من کم حرفم چون چیزی ندارم بگویم
اصلا حرف بزنم پشت سر هم تپق خواهم زد...
ماه بانو برعکس من، حرف میزند
ماه بانو خوب حرف زدن را بلد است
حافظه خوبی هم دارد همه چیزها را به خاطر سپرده
وقتی حرف میزند من ساکت میمانم
موج های سخن مرا با خود میبرد
غرق میشوم در صحبت هایش..
دست خودم نیست خوب من ، من ، من...
نمیدانم من چه میدانم ولی میدانم هیچ چیزی نمیدانم
من همین گوشه کنار یک جایی ساکت مینشینم و گوش میدهم
البته نباید انتظار داشته باشید که بتوانم در آخر پاسخ دهم
چون من فراموشی دارم، آلزایمر...
تا سخن تمام شود من فراموش میکنم ماجرا چه بود
ماه بانوی سرزمین رویا خیلی با ما فرق دارد او از سرزمین دیگری آمده، آخر ما در سرزمین رویا نمیتوانیم با او رقابت کنیم
شاید آدم فضایی است؟!
نمیدانم ولی شاید انسان های متعلق به سیاره ماه بانو تکامل یافته تر از سرزمین رویا هستند
اصلا صبر کنید
شاید من مشکل دارم! شاید مثل گوشی های خیلی قدیمی شده کارایی ندارم
حتما همین طور است من حتما خاموش شده ام، نه حافظه ام کار میکند نه دوربین ام نه حتی بلندگوهایم!
من حتی ساده بودن را به آرایش های غلیظ که آدم شبیه اجنه میشود را ترجیح میدهم،اما آدم های امروزه آرایش را میپسندند،برعکس من.
این یعنی من قدیمی شده ام...خیلی خیلی قدیمی
زمان مرا به زباله دان تاریخ فرستاد...
اینجا همه جا تاریک است
هیچ صدای نمی آید
کاش منفجر شوم آخر بودنم تنها آزار خودم است
م،ج و س،ع و ه،ا و م،ع...درکم میکنید؟
زندگی آخر آخر هایش واقعا تلخ است
این آخر آخر ها چقدر بی حوصله ام
کاش میشد مرگ هم دکمه داشت، دکمه را میزدم و تمام
نترك التربة ونعود إلى التربة
حرف از مرگ که میشود چقدر حرف بلد میشوم!
بگذریم وگرنه ماه بانو گوشی را خاموش میکند میرود
همین قدر هذیان گویی برایم امروزم کافیست
شب بخیر