view: 434 Date: ۱۴۰۰/۰۹/۰۹ Category: دلنوشته
او یک فرشته بود...
او یک فرشته بود ، این جمله ای هست که هر کسی که سمیرا رو میدید میگفت
3 ماه پیش دیده بودمش کنار نامزدش روی تخت بیمارستان...
آرزو کرده بودم براشون که همه چی درست بشه و برن سر خونه زندگیشون عاشقانه
عاشقانه ای که نمیشه با هیچ جمله و کلمه ای بیانش کرد
هنوز ذهنم نتونسته یک همچین عشقی رو تصویر بکشه...
امروز شنیدم از کسی که هنوز همونجاست کنار ناصر بغل تختش توی بیمارستان..
عروس خانم هنوز هم برای عشقش داره با سرنوشت میجنگه...
واقعا یک فرشته است...
نیستن آدم های زیادی توی زندگیم که من تقدیسشون کنم..
با همه ی سادگی و با همه دست تنگی آقات بسازی
بی هیچ منت و هیچ مهریه و شیربهایی آقات رو قبول کنی بشی خانمش
هیچی از مال دنیا نخوای از آقات
10 ماه !! متوجه هستید؟ 10 ماه تمام تا الان یک و تنها پرستار آقات باشی 24 ساعته کنار تختش توی بیمارستان
پرستار آقات که نه حرف میزنه نه نگاهت میکنه نه حرکت میکنه هیچی....
ولی عاشقانه موهاشو شونه کنی
عاشقانه غذاشو با دستگاه بدی دهانش
عاشقانه حرکتش بدی روی تخت...
آخه لامصب ذهن من و شما و این آدم های به ظاهر آدم نمیتونه هضم کنه
فقط میتونم بگم : او یک فرشته بود...
حتی این دختر رو نمیشه با بهترین دخترهایی که توی تاریخ اسمشون اومده مقایسه کرد
اگه این دختر بگه خداست من اولین نفر بهش ایمان میارم
من دارم داستان رویای ماه بانو رو مینویسم، سمیرا هم داستان عروس بیمارستان رو داره اجرا میکنه
این کجا و اون کجا
نمیدونید اونقدری که برای دیدن عروسی ناصر و سمیرا ذوق دارم و آرزو میکنم براشون که اصلا نمیتونم باور کنم
دوست دارم ناصر که بیدار شد خودم برم آره منه غریبه برم بهش بگم که عروسش 10 ماه پرستارش بوده تنهایی اونم عروسی که فقط نامزدشه و حتی یک خطبه عقد ساده براشون نخوندن...
عشق و با وفایی این فرشته به کسی که اومده به زندگیش اونقدری هست که میتونم بگم افسانه است ...اصلا نمیشه تصور کرد
خودمو که نگاه میکنم از وقتی که فقر اومد سراغم و فلج شده افتادم گوشه خونه ، همه از اطرافم فرار کردن...همه...همه...
حتی اونایی که همیشه فکر میکردم فرق دارن...ولی همه منو برای همیشه فراموش کردن.. رفتم توی تاریکی..
الان من اینجا یه گوشه ای با عجز دارم مینویسم ولی اونجا توی بیمارستان یک فرشته داره هنوز از عشقش مراقبت میکنه..
مردم اگه عاشق میشید نرید دنبال داستان لیلی و مجنون /شیرین و فرهاد/ رومه و ژولیت...
فقط همین قصه رو بخونید ناصر و سمیرا....قصه عاشقانه ای که به چشمم دیدم ولی هنوز نتونستم باور کنم
.
.