view: 434 Date: ۱۴۰۰/۰۹/۰۱ Category: دلنوشته
گله ای از تو گرفتم، دل من لرزه فتاد
آنچه آمال دلم بود، همگی رفته به باد
حرف ها با منت و کبر از قلم اینجا فتاد
جان من دیگر برای جان خود، جانی نداشت
روزه ای از دل گرفتم، پس نباید لب گشاد
آنچه را که کرده ای، سوزاندمش من زیر خاک
آن چنان با من سخن کردی، گمانم بر عناد
این چنین حرفی نگفتی، تلخ تر از زهر مار
مانده ام تنها و بی کس، عمر من دیگر مباد
خانه آت آباد یارا، میکنی از من تو یاد
آنچنان از تخت افتادم که تاج از سر فتاد
آنچه با من کرد الله، قدمت دیگر نداشت
عمر من رفت و دلم بازار دارد بد کساد
یار من از خلوت بازار میپرسد چه شاد!
غم گرفته در دلم مهمانی پر شور و داد
میزبان خانه اینجا چون غریبان جان بداد
عاجزانه خواهشی دارم، برای من مراد
کام هر بیچاره چون من،...غم مساز