view: 504 Date: ۱۴۰۰/۰۸/۲۹ Category: دلنوشته
دلم میخواهد دنیا همین الان از بین برود
نمیخواهم کسی را ببینم
نمیخواهم صدای کسی را بشنوم
هر روز هر روز هر روز
فقط زخم زبان میشنوم
فقط درد میکشم
فقط اذیت میشوم
میفهمید؟
اینجا تنها و آواره مانده ام
کسی حال مرا درک نمیکند
دو رشته از طناب زندگی مرا از مرگ نگه داشته
اما دلم مرگ میخواهد
دلم مرگ میخواهد چون دیگر توان مقابله با درد و سختی ندارم
میفهمید؟
کاش بمیرم، اما نمیدانم چرا زنده ام
هرکسی مادری دارد مادر برایش آرامش است
اما وضعیت من خلاف طبیعت است...
هرچه تلاش میکنم که کمی آرامش داشته باشم اما به زندگیم آتش میکشند
به زندگیم طوفان خرابی می اندازند
من سنگ دلم همه را از زندگیم حذف میکنم همه را
اما...امانت داری را پدرم به من آموخت
میسوزم و از بین میروم تا امانت های دستم را از نابودی نگه دارم
می فهمید؟
من یک تنه لشکر شکست خورده ی تاریخم
من به هیچ خدایی اعتقاد ندارم اما خودم را خدا میدانم
خدای فلاکت...
کسی حال مرا درک نمیکند
هرکسی پا به سرزمین من گذاشت و آبادی ویران کرد و رفت
من اینجا روی رخت خواب
غلت میزنم روی پهلوی راست و چپم...اما
نمیتوانم یک ساعت به خواب بروم..هم پاهایم را از دست دادم
هم خوابم را...آنقدر که داروها مرا به شاید بخواب ببرند
کاش دوباره جنگی رخ دهد
با همین حال روی ویلچر میخواهم داوطلبانه به جنگ بروم
نه برای دفاع..نه برای حمله...جنگ را برای باعزت مردن میخواهم
خسته ام اما کسی حالم را درک نمیکند
خسته ام اما کسی نمیداند من اینجا دارم زجر میکشم
خسته ام از اسارت زندانی که برایم ساخته اند
خسته ام از خودم که نمیشناسم خودم را
می فهمید؟
مورفین لازمم،مورفین بزنم شاید آرام بگیرم
از زندگی سیر سیرم..از خوردن غم هایش
شکم من از غصه پر است
می فهمید؟
بین تمام دشمنانم
بین تمام غم و غصه هایم
بین تمام آنهایی که سلامتیم را از من گرفتند
تنها رهایم کنید تا استخوان هایم بپوسد و نشانی از من نماند
لعنت به تمام زندگی