view: 392 Date: ۱۴۰۰/۰۸/۱۹ Category: دلنوشته
بستنی ات نوش جان...
چندسال قبل بود..نمیدانم دقیق شاید سه سال قبل
تازه با او آشنا شده بودم ...
بچه ها دور و برش همیشه بودند...
به شوخی میگفت مهد کودک باز کنم درآمدم خوب میشود..
یادم است یکی از بچه ها را برای بستنی فرستاده بود
از آن بستنی های چوبی ، شکلاتی...
شیرینی بستنی را احساس میکردم
مدتها گذشت...
یکبار که بستنی گرفته بودیم گفت نمیخورد آخر سینوزیتش اذیت میکند..
من دلم نمیخواست تنها بستنی بخورم..
اما انگار او از من متنفر بود..
نمیدانم چرا اینقدر از من تنفر دارد...
میدانم آدم به درد بخوری نیستم..از اول نبودم، چه برسد به الآنم!
از وقتی که مرا به خدایش سپرد روزها برایم سخت شد..
شاید آهی کشید...
همه چیز را از دست دادم..همه چیز..
من ماندم و خاطرات بستنی...
کاش میشد آرزو کنم باز زندگیم مثل بستنی شیرین شود..
کاش اینقدر روزگار با من ساز مخالف نزند...
خیلی خسته شده ام...خیلی...
دلم بستنی میخواهد، شکلاتی,چوبی
آنقدر بخورم که مغزم از سرمای بستنی یخ بزند...