view: 427 Date: ۱۴۰۰/۰۸/۱۷ Category: دلنوشته
همین روزها بود...
کنار کلیسای مسیحی... دم کریسمس بود..
از حال و هوای کلیسا میترسیدیم...علل خصوص صدای ناقوس..
سالگرد روزهای کریسمس مان آمد..
با جشن هالوین به پیشواز خاطرات ترس مان میروم...
چقدر ترس...
ماه بانو ترس هایش هم قشنگ است...
برایم از جن میگفت..داستان جن ...
من اعتقادی به جن و ... اینها ندارم هنوز هم..
ولی تا خود بالا آمدن خورشید در آسمان ترس برم داشته بود...
با اینکه همیشه از او میترسم برای دعواهایش ولی ترس آن روز ترس دیگری بود!!
میترسیدم که مثل فیلم های ترسناک گلویم را بگیرد و خون بپاشد روی دیوار!! دندان هایش تیز است برعکس دندانهای کند من!
گفتنش قشنگ نیست میترسم هنوز...بگذریم..
جشن هالوین و کریسمس و ... همه چیز وقتی قشنگ است که روزگارت وفق مراد باشد
خوشی باشد، پول باشد و سلامتی و کنار هم بودن...
زندگی من هروزش هالوین است..
چقدر زود پیر شدم...هنوز برای زود بود ولی پیر شدم..
دلم تنگ است برای روزهای خوش..
دلم تنگ است برای سفر روی پاهای خودم...
دلم تنگ است برای شنیدن خنده ها..
دلم تنگ است برای دروغ های محض رضای خدا...
دلم تنگ است برای ترس های خاص..
دلم تنگ است برای آهنگ های تو..
-
موزیک : نشد، امین بانی: