view: 511 Date: ۱۴۰۰/۰۸/۱۵ Category: دلنوشته
نوشته های خودم را میخوانم ..
انگار برایم جدید است
به یاد نمی آورم کی و کجا نوشته ام...
نمیدانم من نوشته ام یا کسی دیگر
با اینکه خط من است..
آسمان را نگاه میکنم...
تو که آنجا بالاتر از ابرها جای ماه نشسته ای...
تو را صدا میزنم..
اما انگار حافظه ام را از دست دادم...
نمیدانم چه حرفی داشتم...
کم کم دارم خودم را هم فراموش میکنم
ذهن من دارد خاموش میشود...
از ترس فراموشی مینویسم ...
هرجا که میشود مینویسم...
به همه میگویم:
اگر تو را فراموش کردم،به یادم بیاور که نوشته هایم را بخوانم...
مینویسم تا تو را فراموش نکنم
مینویسم که خاطرات زیبایت برای من همیشه جاویدان بماند
اینجا من در فراموشی جهان هستم...
اگر روزی از مقابل من گذشتی و سلام نگفتمت
ناراحت نباش... فقط بدان که ذهن مرا تاریکی فرا گرفته
بیا..مقابل من بیا و بگو که تویی ...
همان که روزها را برای دیدنت منتظر بودم
همان که لحظه ها را برای شنیدن صدایت می شمردم
همان که راه ها را برای قدم هایت می پیمودم...
بیا برایم بگو از شعرهایی که برایت سروده ام...
من تو رو به یاد خواهم آورد...
مرا لشکر تاریکی به اسارت گرفته...
ذهنم را، پایم را، زندگیم را، شانس و اقبالم را...
من خسته ام...
شاید این بار چندمی است که این را میگویم..
اما هنوز هم خسته ام...
به یاد نمی آورم این همه مدت هیچ اتفاق خوبی را...
چشم هایم را که باز میکنم فقط تاریکی است..
نمیدانم شاید کسی چراغ های زندگیم را خاموش کرده...